12.25.2004

بدون شرح...

اينروزها حال غريب و در هم و برهمي دارم ، البته چيز جديدي نيست
و لي خوب گهگاه ديگه خيلي همه چيز بهم ميريزه . انگار همه اتفاقاي خوب و بد اومدن تو زندگي من و اين چند روزه ميخورن به هم و با هم ميجنگن تا خلاصه يكيشون پيروز بشه . ولي اونيكي هم اهل رفتن و باختن نيست . شايد مفهوم نباشه و يا نتونم منظورم رو برسونم .
چهارشنبه عصر يكي از فاميلها زنگ زد و خبر فوت عمويي كه در اصل پسر عمه پدرم بوده ، ولي تمام سالهاي زندگيم برام حكم يك عمو رو داشته و خيلي دوستش ميداشتم ، داد. بعد از شنيدن اين خبر غم انگيز كلي اشك ريختم و دلم تنگ شد براي همه كساني كه روزي رفتند و ديگر بر نگشتند . افسوس خوردم كه چرا به او زنگ نزدم تا صدايش رو براي آخرين بار بشنوم . بقيه روز بد گذشت . با اينكه اعتقاد دارم كه مرگ جزيي از زندگيه ولي باز رفتن بعضي ها خيلي سخت عادت ميشه . روحش شاد شاد شاد .
اين ايام هم كه ايام كريسمسه ، طنين تمام وقت شورو شوق گرفتن كادوي كريسمسش رو داشت . درخت كريسمس كوچكش رو با هيجان تزيين كرد و گذاشتيم كنار اتاق و هر روز با فكر گرفتن هديه اش به خواب ميرفت ووقتي بيداربود ، برق چشماي درشتش دور و اطرافش رو روشن ميكرد .حتي پريشب ساعت 2 بعد ازنصفه شب از خواب بيدار شد و يواشكي سركي كشيد تا ببينه هديه كريسمسش زير درختش هست يا نه ؟ ديشب هم در شب مقدس كه آلمانيها همه جشن ميگيرند و به هم كادو ميدهند، مهمان بوديم . طنين صبح كادوش رو گرفت و تمام روز سرگرم بود . منهم با اينكه حال چنداني نداشتم ولي ميخواستم كه به مهماني برم چون قولش رو داده بوديم و از طرفي راضي نبودم كه كامبيز و طنين بخاطر اتفاقي كه افتاده ، گوشه اتاق بشينند و به اشك ريختن من نگاه كنند . شب مهموني هم گذشت و بد هم نگذشت ولي به هيچكس نگفتم كه در دلم چه ميگذره، چون نميخواستم اين حال و هوام جشن و سرور رو خراب كنه .
از طرفي به سالگرد زلزله بم هم نزديكيم كه يادم مياد پارسال همين موقعها بود . اين جريان غم انگيز روزهاي من رو بهم ريخت . تمام عكسها و خبرهايي كه در اينروزها، پارسال خوندم همه يكي يكي در نظرم زنده ميشن .
از همه بدتر اينه كه تولدم هم نزديكه و الان ديگه دو تا اتفاق بد قبل از تولدم پيش اومده كه هر سال من رو پريشون ميكنه .
امشب هم بعد از دو شبي كه نتونستم گشت و گذار هميشگي رو در اينترنت داشته باشم نشستم اينجا و دوباره بعداز خوندن چند بلاگ
باري از غم به دلم نشست .
در بلاگ ايهام كليپي هست كه خودتون ببينيد بهتره .
در بلاگ يونان من دوست خوبم هم دلم گرفت چون گهگاه فكر ميكنم چقدر انسان خودخواه و بي جنبه ايي هستم، كه سر مشكلات كوچكي كه در زندگيم پيش مياد اينطور از كوره در ميرم و احساس بدبختي ميكنم . دوست خوبم دختري داره مثل من، ولي غمي دردل داره كه ميدونم با هيچ غم ديگري در دنيا قابل مقايسه نيست و مطمئنم كه تمام دوستاني كه خودشون مادر يا پدر هستن ،‌ ميدونن بچه داشتن يعني چي ؟ اين انسان كوچك كه روز بروز شاهد تكامل و رشدش هستيم ، چقدر مهم و پر ارزشه ، كه اگر لازم باشه هر لحظه از زندگي خودمون ميگذريم، تا فرزندمون در آرامش و رفاه باشه .
حالا نميدونم بايد بخندم و شاد باشم ، يا بايد اشك بريزم . چقدر سخته وقتي اينجور پريشان دور خودم ميگردم و ديگه حتي وقتشو ندارم لحظه ايي خودم باشم و مدام مجبورم بخاطر محيط دور واطرافم و انسانهاي دور و برم ماسك خنده ايي به صورت بزنم و بعد زيرش گريه كنم .
گفتم درددلي كنم شايد كمي سبك بشم . كاش اقلا اتفاقات خوب و بد مجالي ميدادن و يكي بعد از ديگري ميومدند و اينقدر توي اين كله خراب من باهم در جنگ و ستيز نبودند ...
حالا يا بايد بخندم تا گريه نكنم ، يا بايد گريه كنم تا نخندم .

|