3.28.2006

گلایه ...


شنبه رفتیم جشن نوروزی که اینجاالان چند سالیه به همت افراد مختلف بپا میشه و مثلا خواستیم یک شب رو خوش باشیم.

از غرغرها و عیب و ایرادها بگذریم ، از پشت به هم کردنها و چپ چپ نگاه کردنها و اخ و اوف کردنها بگذریم، از اینکه این جمعیت ایرانی که صدنفر هم نمیشن و دور واطراف ما زندگی میکنن چگونه سالهای اول همه تو گروههای بیست نفری دوریک میز مینشستن و قربون صدقه هم میرفتن و حالا هر کدوم سه چهارنفری یه گوشه ایی کز کرده بودند و حتی به هم سلام هم نمیکردند بگذریم،یک مسئله من رو حسابی شکه کرد.

مهمونی توی سالن بزرگ دیسکویی برقرار شده بود که همه توش سیگار میکشیدن و یکی دوساعتی بعداز شروع جشن دیگه حسابی همه جارو دودسیگار گرفته بود ، صدای موزیک هم تا جایی که میشد بلند بود ،‌تو اون شلوغی و سروصدا یهو چشمم خورد به نوزادی که توی صندلی مخصوص اش روی زمین بود. مادرو مادر بزرگ و خاله و... هم دورش جمع بودن. نه کلاهی نه گوشی ،نه پتویی ، با یه لباس نازک توی او صندلی که براش خیلی بزرگ بود خودش رو جمع کرده بود و گردن و ستون فقراتش کاملا کج و کوله شده بود واخماش تو هم بود . این بچه حتی هنوز چشاش رو نمیتونست باز کنه معلوم بود که شاید یکی دوهفته ایی بیشتر نیست که بدنیا اومده و از کف دست کمی بزرگتر بود . بعداز پنچ دقیقه ایی بردنش گذاشتنش یه گوشه و رفتن پی قر و فر خودشون . من که همون نزدیکیها نشسته بودم میدیدم که این بچه همیجور گریه میکنه و خودشو جمع میکنه و نفس نفس میزنه ...تازه مادر بزرگش که یه خانومی بالاتر از پنجاه بود میومد مثل یک بچه یکساله بدون اینکه گردنش رو بگیره میبردش تو پیست رقص و باهاش میرقصید . بعد هم یکی از دوستان گفت که خانومه تعریف کرده که مادر این بچه سیگاری قهاری بوده که وقتی هفت ماهش بوده به بچه اکسیژن کافی نرسیده ودکترها مجبورشدن زود سزارین کنن و بچه رو بدنیا بیارن . خدای من بچه هنوز هشت ماهش هم نبود یعنی هنوز جاش تو رحم مادرش بود. یک مادر بی خیال ،‌بی احساس که از نظر من مبتلا به دپرشن بعد از حاملگی هم بود چون پشت سرهم سیگار میکشید.

من فقط دهنم از تعجب باز مونده بود کاملا شکه شده بودم. تازه سالن پر بود از آلمانیهایی که همینطور با تعجب نگاهشون میکردن .‌چند باری فکر کردم که زنگ بزنم اداره پلیس بیان و بچه رو ببرن . اینجا سازمانهایی هست برای حمایت از بچه ها که اگر اینگونه رفتار رو با یک نوزاد ببینن سریعا بچه رو از مادرش جدا میکنن . خیلی حرص خوردم ولی چیزی نگفتم آخه آدم به حماقت یکسری آدمی که قرکمر و خوشگذرونیشون مهمتر از نوزادشونه چی بگه !!! تف به اون هیکل و فهم و شعورشون.

خلاصه اینکه از اون شب تا به حال این بچه یک لحظه از خاطرم بیرون نمیره و تو فکر اینم که یجوری خانواده اش رو پیدا کنم تا بتونم به سازمان مربوطه خبر بدم . حیف بچه هایی که توی این جور خانواده های احمق و بیفکر بزرگ میشن .

از شنبه تاحالا از ایرانی بودنم شدیدا شرمسارم . از اینکه مدام از رفتار و اخلاقیات خوبمون صحبت میکنیم چندشم میشه ،فقط میتونم بگم ما لیاقتمون بیشتر از اینی که الان داره بسرمون میاد نیست .

با عرض معذرت از دوستانی که شاید با من هم عقیده نیستند .

پ.ن لطفا در نظر خواهی امید عزیز هم شرکت کنید که به مطلب جالبی اشاره کرده .

|