4.29.2007

تیتر ندارد...



الان چند روزیه میخوام یه چیزی اینجا بنویسم . خیلی چیزها تو سرم میاد , ولی بعد از اینکار منصرف میشم . نمینویسم یا اگر هم بنویسم پاکش میکنم و ازش میگذرم .

اگر مثلا از هوای خوب اینجا بنویسم ...یااینکه مثلا چه اتفاق جالبی برام افتاده, ممکنه که خیلی از اونهایی که مطلبم رو میخونن , فکر کنن که بابا طرفو !!! چه دل خوشی داره , نشسته گوشه دنج خونه اش توی یه مملکت آروم و آزاد , داره همه اینها رو به رخ ما میکشه ...یا مثلا فکر کنن که من چقدر آدم بی فکر و بی خیالی هستم و اصلا دغدغه وطنم در سرم نیست ... بارها در بلاگهای دیگه یا همینجا در کامنتها دیدم که مینویسن عجب دغدغه هایی شما دارید , پس ما چی که در ایران بدبختی میکشیم ...

من تو این چندروزاخیر به یکی دوتا آلبوم خیلی قشنگ از دو گروه جوان هنرمند ( گروه آبجیز و گروه کیوسک ) گوش دادم . نسلی که بعداز نسل من در این حکومت بزرگ شده اند و من برای تک تکشون خیلی احترام قائلم . یک گروه بزرگ شده خارجه و گروه دوم بزرگ شده ایران . تمام شعرها و متن های این موزیکها انتقادی ست . از جامعه مریض داخل و خارج ازایران ...از عادتها و رفتار ناشایست , از مشکلات اجتماعی .و اینهمه من رو عجیب در فکر فرو برده ... شاید نسل من نسلی که در انقلاب هنوز اول راهشون بودند , اونهایی که نیمچه خاطره یی از حکومت قبلی ایران دارند , هیچوقت دل و جرات بیان اینگونه انتقادات رونداشته آنهم با این صراحت و با این گستاخی . البته گستاخی نه از نظر منفی, این نوع گستاخی بنظر من لازم و ضروریه . اگر نسل من هم اینچنین گستاخ بود بجای رفتن , میموند و میجنگید .

مثلا من ... اینقدر در اون مملکت سختی روحی کشیدم که کاسه صبرم لبریز شد و ترک وطن کردم . حتی قبلش لحظه ایی به رفتن فکر نکرده بودم , زمانی که تصمیم گرفتم در یک حالت روحی عجیبی بودم ...دیگه از همه چیز سیر شده بودم . اینه که حال و حوصله ماندن رو نداشتم و تنها راهی که برام وجود داشت برای رسیدن به یک آینده آزاد و سالم فرار بود . بعد هم اینور دنیا در یک انزوای فکری و ذهنی زندگی کردم , کسانی که روزی مهره های مهمی در زندگیم بودند و یا زندگی من بنوعی با زندگی اونها گره خورده بود , دیگه دور و اطرافم نبودند و جای خالی تک تک اونها رو کاملا حس میکردم . این انزوا خیلی بلا سر آدم میاره , آدم رو سردرگم میکنه , آدم رو دلتنگ میکنه , آدم رو خسته میکنه . این انزوا شاید که آدم رو بسازه ولی در نهایت همیشه مزه تلخش بجا میمونه . گاه از این انزوا لذت میبرم و گاه عذاب میکشم . اینه که فکر میکنم همه بنوعی هم دردیم ...داخل ایرانیها یکجور و ما خارج از ایرانیها یکجور.

خلاصه اگر میتونستم روزی رو بدون این فکرها بگذرونم بعد شاید میتونستم براتون از اتفاقات دیگری که برام میافته تعریف کنم و یا از زندگی روزمره ام .

در آخر چند لینک

موزیکی از گروه کیوسک

غرب در ذهن من... نوشته آقای ناصر غیاثی

مردم چوخ بختیار...نوشته آقای حسن رجب نژاد از بلاگ گیله مرد

|