4.06.2007

دوباره خاطره ...

تو دهکده ساحلی ویلای نه چندان مدرنی کرایه کرده بودیم , اتاق پذیرائی خیلی بزرگ با یک آشپزخونه باز یا بقول فرنگیا اوپن داشت و ازهمه مهمتر یک شومینه درست و حسابی دریک گوشه اش بود . اولین سیگارم رو با کلی سرفه و حس خفه گی , در کنارهمین شومینه کشیدم . وقتی تابستونها از تهران مهمون داشتیم , با بچه های فامیل همگی کنار شومینه مینشستیم و ورق بازی میکردیم و گپ میزدیم . خاطرات اونروزها از خوشرنگترین خاطرات زندگی من هستند . از بچه گی دهکده رو دوست داشتم . یکی از فامیلهای, ویلای زیبا یی در اونجا داشت , هر وقت تابستونها به شمال میرفتیم ,به دیدنشون میرفتیم . ویلای فامیل ما, یک ویلای خیلی بزرگ بود, با وسایل بسیار مدرن و شیک و خارجکی. از رفتن به اونجا لذت میبردم . اول از یک درب بزرگ چوبی که به باغ باز میشد میرفتی تو... بعد چند تا پله سنگی که از وسط باغ سر سبزی رد میشد . بالای پله ها جایی که درورودی ویلا قرارداشت , یک درختچه یاس سفید داشتن که عطرش آدم رو مست میکرد , از همونجاهم هر بویی که به مشام میخورد فرق داشت . وارد ویلا که میشدی همیشه بوی عطرمیومد , نمیدونم عطر صاحبخونه بود یا خوشبو کننده فرنگی . هرچه که بود بوی خوشی بود . در این ویلا خیلی زندگی فرق داشت و برای من مثل این بود که وارد یک دنیای دیگه میشم . وسط ویلا جایی که اتاق پذیرائی و نشیمن و نهار خوری دور تا دورش بود یک شومینه بود ...سه برابر شومینه ما که از همه طرف هم باز بود . بالای شومینه سقفی شیشه ایی بود که تابستونها درنور آتیش ستاره ها رو نگاه میکردیم . ضبط خیلی عظیم الجثه وگرون قیمتی هم داشتن که با کیفیت عالی موزیک پخش میکرد . دو تا دختر داشتن که هم سن و سال من بودن , با دختر بزرگشون شبها از پنجره اتاقش جیم میشدیم و ماشین پدرش رو از سرپایینی باغ به خیابون هل میدادیم و بعد چند متر اونطرفتر روشنش میکرد و میرفتیم به گشت و گزار دور دهکده . اون ساعت شب خیابونهای دهکده پر بود از دختر و پسرهایی که پیاده و سواره در رفت وآمد بودن و شماره تلفن و آدرس پارتی رد و بدل میکردن . یادمه یه بار توی یکی از این پارتی هایی که با دوستم رفته بودم , میون مهمونها برادرم رو دیدم و از ترس اینکه بهم بگه اینجا چکار میکنی ؟ ...پارتی رو ترک کردیم و رفتیم خونه . بعداز اون زمان دهکده دیگه روی خوشی از زندگی ندید . کم کم سروکله پاسدارها پیدا شد و ماشین کمیته . نمیدونم چرا امشب مدام این چند تا خاطره اونزمان تو ذهن من میچرخن و گشت میزنن ...انگار گذشته ها هر چند وقت یکبار بدون اینکه بخوای میان سراغت و با خودشون میبرنت به جاهای دیگه ...به جاهایی که حتی توش عطر گل یاس سفیدی که خاله پدرهر صبح مربا میکرد و سر میز صبحانه میاورد , هنوز حس میکنی . گاه خیلی هوس میکنم برگردم به اونروزها و دوباره زنده گیشون کنم . کاش میشد... بعد سعی میکردم بیشتر از لحظه لحظه شون لذت ببرم .
نقاشی روی دیوار بالا از شهرام برادرم .

|