12.04.2005

آزادی...





آمده‌ام خانه. نگفتم که اینجا خانه‌ی قرار من است، گفتم که این خانه و اهلش بدون من چیزی نداشتند که به شب بگویند. آمده ام خانه، همه چیز را و همه کس را و همه‌ی همه را مزه مزه کنم و سیگاری آتش بگیرم و کنار پنجره بروم و تهران را که زیر پایم است نگاه کنم و مادر بزرگ به هر بهانه یی به اتاقم بیاید و بگوید خوب است که آمدی و من دلم می خواهد فکر کنم و بدانم تمام آن لحظه هایی را که نبودم و یاد به یادم مادر بیافتد و یادم به یاد پدر بیافتد و یادم به یاد صمیمی و چگونه دلتنگ شدن‌هایش را و من هنوز خسته ام.و ندانم، از آنچه پیش آمد و از آنچه پیش نیامد و از آنچه گذشت. و ندانم، از رنجی که پدر کشید و از رنجی که نکشید که او قاعده ی بازی نمی دانست و چشمانش چشمه ی اشک. هنوز هم بوی تریکو می دهد و نخ و قلاب و قیچی. که پاهای خسته اش تن و جان خسته ترش را این سو آن سو بکشد و آنها یاریش نکنند و نمی خواهم بشنوم که شبی که از شب هم گذشته بود خوابیدن را خواب ندیده بود و نشسته بود دلگیر و آنها چه می فهمند.بنشینم، در یک گوشه از چهار گوشه‌ی ممکن و از دوستی نزدیک این دیوار ها حرص بخورم و نفهمم که چرا آنها آنقدر به هم نزدیکند و چرا مرا در آغوش دارند و من از آنها بیزارم و هی به زمین و زمان فحش بدهم و یکباره یادی به یادم بیاید و صورتم گر بگیرد و قلبم از جا کنده شود که یادم به یاد مادر بیافتد و آخرین باری که دیده بودتم توی اتاقم، آخرین باری که دیده بودتم سر سفره ی شامش و آخرین باری که دیده بودتم توی نگاهش. با همان چهره و باهمان صدا و با همان دستها که بهار می کرد پاییزم را. که او در بیمارستان است و من به ملاقاتش مشتاقم و محروم و آنها چه می دانند.و بلرزم. از آنچه گذشت و آنچه نگذشت و از شبی که صبح شد و من هنوز ماه را ندیده ام و هی بگویم که این می شود و آن می شود و نه این بشود و نه آن بشود و سر به در بکوبم و به در کوفتنم کسی به پاسخ سر بر نیارد و هنوز هم دیوانه‌ام و اینجا کسی دیوانه نیست. چه خوب است که اینجا تلفن نیست و کسی نیست و چیزی معقول نیست. معقول هم معقول نیست و حوصله پشت در ذوق ذوق می‌کند و حوصله اش را ندارم.حقیقت اینجاست و سمت ندارد و من هنوز هستم.

|