11.06.2006

از هر دری...


امروز سر دخترکم داد کشیدم...بخاطر نمره بدی که تو تست ریاضی اش آورده بود . کلی گریه کرد ...بعدش دلم خیلی سوخت و بغلش کردم و ازش معذرت خواستم . حالا هم نشستم با یک احساس خیلی بد و خفه کننده ...دیگه هم نمیتونم برگردم به عقب و کاریش کنم . این دخترک کوچولو که دیگه کم کم قدش داره میرسه به سر شونه هام رو به حد مرگ میپرستم و مدام میرنجومش ...با حرفهای صد تا یه غاز و مزخرفم .

گاه فکر میکنم سنگ صبورهمه هستم ولی سنگ صبوری ندارم . یکی از دوستان بهم میگفت تو از اونایی هستی که همه چیز رو میریزی تو خودت ...حتی تو این بلاگ لعنتی هم نمیتونم دردم رو بنویسم .

مرغ عشق ما حرف میزنه ...میگه طنین ...چیکو ...چیکو خره ...بی بی ...دو دو رو دودو ...یه بوس بده ...فقط کافیه یک چیزی رو چند بار و یکی دوشب تکرارش کنم , سریع یاد میگیره .میارمش از قفسش بیرون و میشینه رو دستم و منو با اون چشمای کوچولوش نگاه میکنه و گاه یک گاز محکم هم میگیره ...یه پرنده آبی رنگ خوشگل که بهم گهگاه آرامش میده ...چقدر خوب بود اگر همه آدما مثل این پرنده کوچیک ساده و بی شیله پیله بودن .

اینجا میتونین یه مرغ عشق خیلی بامزه و زیبارو در حال حرف زدن ببینین. مثل چیکو

عکس بالا از علیرضا نجفیان

|