خانه خاطره ها...
عکس بالا عکسیست از خونه ایی که من در آنجا بدنیا اومدم و تا سن دوازده سالگی زندگی کردم . خانه ایی که بسیاری از خاطرات خوشرنگ کودکی در آنجا سپری شد .دیشب پسر دایی عزیزم این عکس رو برام ایمیل کرد . از دیشب تا به الان بارها نگاهش کردم و حالم دگرگون شده . یک احساس عجیبی میون خوشحالی و غم و سردرگمی ...یک احساس ناشناخته . وقتی که آدم بچه ست همه تصویرها بعد و حجم و شکل دیگری دارند . وقتی به این عکس نگاه میکنم هم برام غریبه ست و هم آشنا ...کلی این عکس رو تفسیر کردم . اینکه الان توش چه کسانی زندگی میکنند ؟ اینجور که بنظر میاد باید خیلی مذهبی باشن چون دو تا پنجره بزرگ بالای مرغ فروشی رو بطرز عجیبی دیوار کردند و بستند . پشت یکی از پنجره ها هم چند عکس به دیوار نصب کردند که بنظر عکس شهداست . جالب اینجاست که مغازه ها هنوز همون مغازه ها هستند , مرغ فروشی و پارچه فروشی . بالای پارچه فروشی هم یک بالکن هست که اتاق من و برادرم رو به هم وصل میکرد . برای اولین بار روی اون بالکن دیدم که برادرم سیگار میکشه . نصف خونه هم تو عکس نیست . در ورودی هم هنوز همان در قدیمیست که فقط رنگش فرق کرده . یادمه وقتی بچه بودم یواشکی بدون اینکه مادرم بفهمه این در رو باز میکردم و کله ام رو میکردم بیرون وتو خیابون رو تماشا میکردم . در ورودی یک کلون هم داشت . بغل پارچه فروشی یک بقالی بود که هر چند وقت با اجازه مادرم ازش آدامس بادکنکی میخریدم و بعد وقتی برمیگشتم کلون در رو بصدا در میاوردم . تق ...تق ...تق . یادش بخیر چقدر تا مغازه بقالی بنظرم راه طولانی میومد . خیلی هم میترسیدم که گم بشم . خلاصه کلی دگرگون شدم و از دیروز تابحال در گذشته هام زندگی کردم . آلبوم عکسهارو آوردم و هر چی عکس قدیمی در اون خونه داشتم نگاه کردم . دوست داشتم بپرم برم تو عکس و در خونه رو باز کنم و برم تو ...ببینم که آیا تو حیاطش هنوز اون درخت گیلاس بزرگ هست ؟ ببینم که آیا هنوز روی دیوار بالکنش جای کنده شده اسم من و برادرم هست ؟ کاش میشد همه خونه رو ببینم . ولی همین تکه کوچک از خانه خاطره ها هم برای دل تنگ من کافیست .
<< صفحه اصلي