تیتر ندارد...
دیروز دوبار آپدیت کردم . اول چیزی نوشتم که پشیمون شدم و پاکش کردم . بعدش یک شعر از فریدون مشیری نوشتم . همراه حافظ
ولی باز امروزپشیمون شدم و پاکش کردم .
دیروز طنین میگفت تو مدرسه شون در مورد بچه های فقیر بولیوی صحبت میکردند . از طرف مدرسه شون هر ساله برای یکی از نقاط بولیوی که مردمانش خیلی فقیرند پول جمع آوری میکنند و از همین طریق هم در اونجا سالهاست که یک مدرسه ساختند و اخیرا هم یک خوابگاه . بچه ها هرروز برای مدرسه رفتن چندین ساعت در روز رو باید با پای پیاده طی کنند . حالا که خوابگاه دارند فقط آخر هفته ها به خونه میرن و در مدرسه هم از نظر تغذیه بهشون بیشتر رسیدگی میشه . این پروژه از طرف کلیسا و یک خواهر روحانی انجام شده . این خواهر روحانی دیروز برای طنین و کلاسش تعریف میکرده که وقتی به بچه ها برای غذایک تکه نان میده , بچه ها اول به تکه نانشون نگاه میکنند... بعد هر دو طرف نان رو میبوسند و بعد میخورند . من بی اختیار اشک هام سرازیر شد و سر میز ناهار دیگه هیچی از گلوم پایین نرفت .
از اولش میخواستم این رو تعریف کنم . ولی نمیدونم چرا نشد . شاید بخاطر سرماخوردگی این یکی دوروز اخیره.
<< صفحه اصلي