چهارده سال...
من و تو کم بودیم
خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم
گفتنیها کم نیست
من و تو کم گفتیم
مثل هزیان دم مرگ از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم
دیدنیها کم نیست
من و تو کم دیدیم
بیسبب از پاییز،
جای میلاد اقاقیها را پرسیدیم
چیدنیها کم نیست
من و تو کم چیدیم
وقت گل دادن عشق روی دار قالی
وقت گل دادن عشق روی دار قالی
بی سبب حتی پرتاب گل سرخی را ترسیدیم
خواندنیها کم نیست
من و تو کم خواندیم
من و تو سادهترین شکل سرودن را در معبر باد
با دهانی بسته وا ماندیم
من و تو کم بودیم
من و تو اما در میدان ها
اینک اندازهی ما می خوانیم
ما به اندازهی ما میبینیم
ما به اندازهی ما میچینیم
ما به اندازهی ما میگوییم
ما به اندازهی ما میروییم
من و تو کم نه که باید شب بیرحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم
من و تو خم نه و درهم نه و کم هم نه که میباید با هم باشیم
من و تو حق داریم
در شب این جنبش
نبض آدم باشیم
من و تو حق داریم
که به اندازهی ما هم شده با هم باشیم .
شهیار قنبری
بیاد یگانه برادرم شهرام که در چنین روزی داستان زندگیش به پایان رسید . یاد و خاطره اش تا روزی که زنده ام در قلبم خواهد ماند. شهرام عزیزم, نازنینم یادت گرامی و روحت شاد .
<< صفحه اصلي