11.11.2006

For Shahram


میدونی داداشی دلم خیلی هوای دیدنت رو کرده!
چقدر روزهای بچه گی زود گذشتن ...چقدر زود گذشت با تو بودن !!! چقدر زود گذشت خواهر بودن من ...
دلم هوای دست کشیدن به موهای فرفری در هم و برهمت رو کرده ...دلم هوای دیدن چشمهات رو کرده ...چشمهایی که نگاهش همیشه به خاطرم میمونه ...دلم هوای گپ زدن , یه لیوان شراب و یه سیگاری با تو رو کرده ...یادته !!! شب آخر باهم نشستیم پای یه لیوان شراب ناب , یه سیگاری کشیدیم و در عالم نعشه گی در مورد رفتن گفتیم .
گفتی اگر زودتر بری میای به خوابم ...میای بهم میگی اونجایی که هستی چه شکلیه ! گفتی حتما باهام ارتباط برقرار میکنی ...
بعداز رفتنت خیلی منتظر شدم تا خلاصه اومدی به خوابم , تو خواب بهم یه گل عجیب و غریب دادی که میشد تو سنگریزه ها کاشتش و بعد رنگش مثل رنگین کمون عوض میشد . نشستم تو خواب زل زدم به این گل , بهم گفتی از اونجا آوردمش از جایی که هستم ...بهم گفتی جای باحالیه !...
بعدش که ا ز خواب بیدار شدم حسرت خوردم که چرا توخواب به تو بیشتر نگاه نکردم و صورت مهربونت رو نبوسیدم .
یادته وقتی مینشستم پیشت و نازت میکردم و بعد هم چند تا بوسه آبدار از گردنت میگرفتم . یادته میومدی زنگ میزدی و وقتی میپرسیدم کیه ؟ میگفتی منم منم بز بزه ها ...
هنوز انگار دیروز بود . ولی خیلی وقته که رفتی ...خیلی وقته که نیستی ...خیلی وقته که به خوابم هم نمیای ...یک دو هفته دیگه میشه چهارده سال ...چهارده سال که دیگه خواهر نبودم ...چهارده ساله که نیستی , ندیدمت !
حتی دیگه سر خاکت هم زیاد نمیرم آخه اونجا هیچی نیست بغیر از یه سنگ خارای کوچک که روش اسمت رو نوشته .
اونجا نیستی . همینجایی پیش خودم ...تو قلبم . همیشه هستی ...همیشه .
امشب دلم خیلی هوای دیدنت رو کرده داداشی ! خیلی ...خیلی ...

|