ياد آوري...
در خيابانی بنام خواجه نظام الملك بدنيا امدم. خيابانی عجيب و غريب پر از سرو صدا, پر از انسانهای بد دهن, پر از مغازه های قديمی, پر از لات, پرازآشغال , پر از زندگی . در اين خيابان هيچوقت تنها نبودی . من در خانواده ايی بدنيا امدم كه از افراد سرشناس آنجا بودند. پدر بزرگ و مادربزرگم زمانی كه ميان سال بودند، اين خانه را با دست خود ساخته بودند. خانه ايی بزرگ با حياطی بزرگ . خانه ايی اجری با اب انبار قديمی كه از ان استفاده ايی نميشد و فقط از يك سوراخ گرد ميشد درونش را نگاه كرد . من با مادر ، پدر ، برادر و مادربزرگم در اين خانه زندگی ميكرديم. مادرم ۱۶ ساله بود كه با پدر ۲۳ ساله ام ازدواج كرد. تا شب قبل از عقد پدرم را نديده بود و نميشناخت . تعريف ميكرد كه بعدها عاشقش شده عاشق دلباخته. مادرم زنی پر صبر و حوصله و پدرم مردی خوش سخن و اهل حال ....انقدر اهل حال كه از زمان نو جوانی ترياكی شد. مادرم ۱۷ ساله بود كه برادرم بدنيا امد. پسر كاكل زری كه برای مادرم همه چيز بود. بارها تصميم به ترك پدرم گرفت ولی عشقی كه به او داشت جدايی را سخت ميساخت , برميگشت و ميسوخت و ميساخت. پدرم هم به بيمارستان ميرفت و ترك ميكرد و دوباره شروع ميكرد. از جريان ترياكی بودن پدرم خبری نداشتم. پدرم را ميپرستيدم. پدرم انسانی بود روشن ،انسانی منحصر بفرد، دست و دلباز ، با كلاس و خانواده دوست. مردی خوش تيپ و قابل توجه زنان. مردی كه با سخنان خوش همه را شيفته خود ميساخت. با دين و خدا سرو كاری نداشت. صدای خوشی داشت, عاشق جدول بود و عاشق زندگي. مادربزرگم زنی بود مومن كه هميشه با پدرم بخاطر عقايد دينی جنگ و دعوا داشت. زنی با ديسيپلين خاص خود ، كه در ايام جوانی اسب سواری و زبان فرانسه آموخته بود . زنی دنيا ديده كه بارها به اروپا سفر كرده بود. زنی كه تمام فاميل به او احترام ميگذاشتند. كيف پول كوچكی داشت كه هميشه در يك دستمال می پيچيد و در سينه خود جای ميداد. بعد هر روز پول خردهای خود را ميان نوگان تقسيم ميكرد. مادر بزرگم بوی جا نماز ميداد. بوی زنجبيل!!!خانه ما هميشه پر مهمان بود وسفره هميشه رنگين . غمی نبود بجز دوری و از دست دادن عزيزان. زندگی زيبا بود و پر شور
همه چيز از اينجا شروع شد. حال كه بلاگم 6 ماهه يكسالش شده دوباره ياد اولين نوشته ام افتادم . ياد اولين تجربه هاي بلاگ نويسي...اين نيز خاطره شد !
<< صفحه اصلي