3.28.2005

دودلي...


tarankabut
Originally uploaded by shohreh.


شب دير وقت با ماشين كه تو جاده ميرفتيم چراغاي شهرهاي كوچيك دور دست، اون دور دورا منو ياد تو انداخت. شبايي كه بيرون ميرفتيم تا دور واطراف شهر اين چراغا رو ببينيم . شبهاي فراموش نشدني كه هيچ جاي دنيا نظيرش رو نديدم و تجربه نكردم. چند روزيه كه بد جور تو فكرتم. هم دلم هواتو كرده و هم اصلا دوست ندارم ببينمت. يه حس بد و غريب كه دوست داشتم مثل يه پيرهن كهنه بكنمش و بندازمش دور...تا بتونم يدونه نوشو تنم كنم و از تازگيش لذت ببرم. وقتي آدم ساليان دراز از چيزي يا كسي دور ميشه و نمي بينتش ، انگار يجوري نسبت بهش غريبه شده. يكي بهم ميگفت مگه زنده گي چند روزه كه آدم اينقدرشو از هم دور باشه . دير يازود بايد نقشه ايي چيد و دوباره ديداري تازه كرد. ولي انروزها خيلي برام مات و كمرنگ شدن ...انگار هزار سال پيش بود كه اصلا دوست نداشتم ميونمون فاصله بيافته . ولي بعد يهو تا چشم بهم زدم ديدم ازت دور افتادم و راه برگشتي ندارم. ساليان دراز از دور نظاره گرت بودم ...روزاي بد و خوب رو پشت سر گذاشتي ...دلتنگي مثل يه مريضي ناعلاج دست و پاگيرم ميشد و به هر زوري كه بود با هزار فن و كلك از خاطرم دورش ميكردم. گهگاه يادم ميرفت كه بهت قول دادم برگرد م و تا روز آخر در كنارت باشم و تمام تلاشم رو براي بهتر بودنت بخرج بدم...يادم ميرفت كه هر چي دارم و ندارم در تو خلاصه شده ...يادم ميرفت كه روزهاي خوب بچه گي با اون هيجانهاي فراموش نشدني همه در كنار تو بوده ...حالا انگار يهو يه نيروي غيب از اون دور دورا با سرعت غير قابل تصوري بطرفم اومده و تو گوشم ميخونه كه ديگه اين آخر راهه ...پس اون قول و قرارا چي شد ؟ يادت رفت ؟انگار يكي از بيرون دستشو ميكنه توي قلبم و اونو تو مشتش ميگيره و مچالش ميكنه تا ديگه نفسم بالا نياد ... هيچوقت فكر نميكردم كه دوباره در كنارت بودن اينقدر احساس سردرگمي برام بوجود بياره ...نميدونم ميخوام پيشت باشم ولي ازت دور باشم ...روزهاي خوبي كه باهم داشتيم در كنار روزهاي بدن و مدام همديگرو پس ميزنن و مثل اون فرشته و شيطوني كه كنار سر قهرمان كارتوناي والت ديسني تو گوشش ميخونن ، از اينطرف و اونطرف تو گوشم ميخونن ...فرشته ميگه ببين اگر برگردي پيشش ديگه تنها نيستي ، دوباره ياد روزهاي قديمي زنده ميشه ، ديگه اينقدر بغض دلتنگي رو با خودت به اينور و اونور نميكشي . شيطونه هم ميگه نريها ...اگه بري پيشش دوباره همون آشه و همون كاسه ، بعد حسرت اين روزا رو ميخوري، همينجا بمون هر چندوقت يكبار ازش خبر بگيري بسته ...

دوست داشتم همين الان چشمامو ببندم و وقتي كه بازشون ميكنم اين ديوار بلند روبروم يا نباشه يا يه در بزرگ بهش باشه كه باز شده باشه به يه باغ قشنگ و سر سبز ، بعد برم توي باغ روي تابي بشينم و به صداي پرنده ها گوش بدم و اصلا ندونم كه زماني ازت دور شدم ، اونجا بشينم و اصلا ندونم كه اينقدر زمان گذشته و اينقدر فاصله ميون من و تو بوده و اينقدر عمر از ما گذشته ...دوست داشتم وقتي به درختاي قشنگ باغ نگاه ميكنم بدون هيچ فكر و دغدغه ايي نفسي عميق بكشم و هواي تازه و خوشبوي باغ رو بدم تو ريه هام و بگم آخي....زنده گي يعني اين ...ولي هر وقت چشمامو باز ميكنم اين ديوار لعنتي جلومه ...ديگه بعضي تيكه هاش ريخته ...بعضي جاهاش هم كثيفه و خط خطيه ...ولي هر چي در كنارش ميرم نه به آخرش ميرسم نه به اولش و نه به هيچ در و دروازه ايي...فقط اون فرشته يا شايدم اون شيطونه بغل گوشم بهم ميگن وقتشه يه چكش بگير و خودت اين ديوار رو بشكون و يه در درست كن ...ولي كي ميدونه كه پشت اون در ا ن باغ خوش آب و هوا باشه يا نباشه؟...كي ميدونه ؟؟؟...

|