3.08.2005

روز زن مبارك ...

در تقاطع خيابان وژيرارو بلوارسن ميشل ، در سكوت و تنهايي شب خيابان ، صدايي را ميشنوم كه انگار ارابه لجام گسيخته سرنوشت است كه مي آيد ، لوله اگزوزش با اسفالت خيابان باريك مارش عزا مي زند .
نگاه ميكنم ، يك آئودي زيتوني رنگ مدل جديد است با شماره پلاك آلمان . راننده اتومبيل را كنار پياده رو نگه ميدارد ، صدا خاموش ميشود و يك نفر سبيل كلفت مي گويد :" موسيو..."
دنيا درظلمت شب داد ميزند. يك ايراني ست . مي گويم" بله؟"
"آخ ـ تصدق شما برم ! جنابعالي ايروني هستين؟"
"بله قربون . بفرماييد . سلام عليك . "
"برادر ، اين برج ايفل كجاست ؟" در صندلي عقب ، زن و دو سه تا بچه خرده هستند . مرد ريزه ايي است با كت و شلوار خاكستري و قيافه مطبوع شمالي و موهاي مجعد ، مي گويم " برج ايفل از اينجا دوره ."
" .ما بايد اين برج ايفل ميفل را پيدا كنيم امشب ، نميشه ." زبانش معركه است
"برج ايفل را ميخواهيد چكار كنيد اين وقت شب ؟"
ميگويد " قول گفتني اگر ما شانس داشتيم به ما ميگفتن شانس الله . ما ميخواهيم بريم منزل اين خواهر زاده ما كه به ما گفت خونه اش سر يك خيابون روبروي برج ايفله . اما امشب ما راهه گم كرديم . "
"ايفل از اينجا نسبتا دوره ."
"به ما گفته بود يه بولوار هست كه ميخوره به ميدون برج ايفل . ما امروز از آلمان اومديم ، جاتون خالي . اما سر اين خيابون يه پژوي شير پاك خورده خواست از ما سرقت بگيره ، ما رو زد چوپوند كنار ، ما رفتيم روي جدول متقاطع و اگزوزمان پوكيد . اينا از ما بدترن به قرآن . صد رحمت به خيابون اسمال بزاز تهرون ، به والله . صد رحمت به خيابون اسمال بزاز ..."
"با اين اگزوز و سر و صدا ممكنه پليس جريمه تون كنه . بگذاريد من با يه سيمي چيزي فعلا براتون سفتش كنم . يك تكه سيم داريد ؟" مي آيد بيرون و با من دست ميدهد . ميگويد اسمش آقاي عباس مير محمدي است . " سيم ميمان كجا بود اين وقت شبي ـ خاك برسر ما . اگه ما شانس داشتيم به ما ميگفتن شانس الله ، نمي گفتن عباس ميرمحمدي . "
يكي از بچه هايش توي ماشين گريه مي كند ، وزنش سر او فرياد مي زند . كمربندم را در مي آورم و شروع ميكنم به بستن اگزوز ورآمده به زير سپر عقب .
" تلفن خواهر زاده تون رو نداريد ؟مي تونيد تلفن كنيد بيايد سراغتان . "
" تلفن خواهر زاده ما را داريم - اما كت پستي شان را نداريم . "
" اگر اينجا در پاريس اند كه كد منطقه لازم نداره . "
" والله نمره تلفن هم گم شده . ما پاسپورت خانم را داديم براي تلويض عكس اسلامي . كاغذ نمره تلفن لاي پاسپورت بود ...رفت . والله چه مكافات و مناقشاتهايي داشتيم . در هامبورگم هر چه پول داشتيم كم كم به تجريش خرج شد رفت . بعد گفتيم بياييم سراغ اين خواهر زاده ما ..."
"بنده ميتونم يه اتاق امشب توي هتل كوچكي كه هستم براتون بگيرم . بچه ها ميتونن يه استراحتي بكنن ، تا فردا سر فرصت خواهر زاده تون را پيدا كنيد . "
" نه تصدق شما من برم ...بايد بريم خونه خواهر زاده ما را هر طور شده پيدا كنيم . خانمم ناخوشي داره ، گروه خونش هم گير نمياد. نميدونم اوي مخفي يه منفي يه گير نمياد . خواهر زاده ما دكتره ، ميتونه كمكش كنه . "
" اگر دكتره من ميتونم شماره اش را براي شما گير بيارم ...اسمش چيه ؟"
"تصدق شما ، لطف داريد. مزاحمت شوما نميشيم . بابا ما زندگي يي داشتيم . راحتي يي داشتيم . در بندر پهلوي بنگاه و مغازه داشتيم . در تهران چند قطره زمين داشتيم . نميدونم چطور شده به قرآن ، چي شد به اين مردم . به قول گفتني همه انگار يكهو خشك شويي مغزي شده ن ...آقا اونها كه باقي مانده ن در ايران واقعا بدبختن به والله !"
بستن لوله اگزوزش را تمام ميكنم ، و دست ميزنم . ديگر ول نيست . بلند ميشوم و به او آدرس ميدهم ، كه از چه راه به ميداني كه جلوي محوطه " تور ايفل " است برسد ، اما جوري كه او تكه كاغذ را مي گيرد و در جيبش ميگذارد انگار اصلا سواد خواندن ندارد . به هر حال ميگويم در آنجا ميتواند آدرس را بپرسد ، اگر نزديك باشد .
" چشم ، تصدق شما ما برم . "
" خوب خداحافظ . "
با من دست ميدهد و ما سر و صورت همديگر را مي بوسيم ، كاري كه در آبادان بعد از جنگ همه با هم مي كرديم . حالا پشت رل مي نشيند و با سر وصداي كمتري به طرفي كه گفته ام يا بطرف باقيمانده سر نوشتش حركت ميكند ، در انتهاي شمالي سن ميشل محو ميشود . مي خواهم پشت سرش داد بزنم بابا تو چرا ديگه در رفتي ، اما مي بينم از بيشتر بقيه كم و كسري ندارد . شايد هم بدبخت بخاطر بيماري زنش آمده ، كه گروه خوني اوي " مخفي " دارد.
تكه ايي از كتاب ثريا در اغما نوشته اسماعيل فصيح

|