8.05.2005

؛تنهايی؛ را تنها نگذاريم!


Birds on a Wire
Originally uploaded by cmwoodley.


از بلاگ یونان من

..و ادمها هميشه تنها هستند...وهميشه اين را ميدانستم ولي اعتباري بودن زندگي و نسبيتي كه ادميان در چهارچوب هستي و گوشت و پوست و خون بدان دچارند گاه ادم را به سويي ميبرد كه مي پندارد با يك "بودن" تنهايي اش رفع ميشود...ادمي هميشه به دنبال گريز گاهي ست..به دنبال سراب...و همچون پدر ايمان پند نگرفته از اولين سراب, سراب هاي ديگر را هروله كنان ميدود و باكي ندارد كه از هر سراب به جز حسرت و افسوس طرفي نميبندد و تشنگي اش مضاعف ميشود....سالها بود كه ميدانستم ادمي خدا گونه اي ست به روي زمين و خداگونه ها نيز چون خدا تنهايند,اموخته بودم كه از تنهايي همدمي بسازم براي تمام لحظات بي "بودگي ام"...اموخته بودم كه گاه زمان را...ريسه ي ثانيه ها را دانه دانه دانه به مسلخ ابديت بفرستم...اموخته بودم كه شايد اين من هستم كه ميبايست" تنهايي هايم" را تنها نگذارم..........سرم را بر ميگردانم...خودم را ميبينم كه دست بر شانه تنهايي هايم انداخته ام, به چشمانش خيره ميشوم و برايش اساطيري ترين قصه ها را ميگويم كه: " عزيزم تنهايي وجود ندارد".......صورتم را برميگردانم و فكر ميكنم كه اساطير چه معنا دارد به جز رويايي ترين دروغ ها؟!...و رويايي ترين دروغ ها چه معنا دارد به جز حقيقي ترين ارمانها؟!...و حقيقي ترين ارمان ها چه معنا دارد به جز خيال انگيز ترين زندگي ها؟!...و خيال انگيز ترين زندگيها چه معنا دارد به جز دوري ها و دوستي ها؟!...و دوري ها و دوستي ها چه معنا دارد به جز عميق ترين تنهايي ها؟!.....اموخته بودم...اموخته بودم...اموخته بودم...(صرف گذشته فعل نبش قبر شبانه است) و گويي فراموش كرده بودم كه هستي خودش را تكرار نميكند و نبش قبر شبانه به نيت گنج جز رنج نصيب ادم نميكند....به چشمان" تنهايي هايم" خيره ميشوم, برايش خنده ميكنم, به موهايش دست ميكشم و برايش اساطيري ترين قصه از دورترين كهكشان هايي كه خيال انگيزترين ارمانها رادر جامه دوستي هايي دور پنهان كرده زمزمه ميكنم كه:" عزيزم تنهايي وجود ندارد"

یک آدم متوسط

|