9.29.2005

لحظه های خوب...


Brick Sidewalk in The Rain
Originally uploaded by Violentz.


سوار دوچرخه قدیمی شدم و با تمام انرژی پا زدم . تمام خیابونها شلوغ بودند و پر از آدم . آفتاب هم سرم رو حسابی داغ کرده بود. صدای تپش قلبم رو میشنیدم . خیلی خوشحال بودم میخواستم زودتر برسم. خیلی وقت بود پدرم رو ندیده بودم و حالا بهم گفته بودن که در جایی منتظرمه . گفته بودن باید عجله کنم چون وقت زیادی نداره. نتونستم به برادرم خبر بدم. مادرم هم نمیدونم کجا بود. اینه که با عجله راه افتادم. حتی نمیدونستم مسیری که انتخاب کردم درسته یا نه ؟ نمیدونستم این خیابونها رو می شناسم یا نه ؟ به دور و اطرافم نگاه که میکردم میدونستم که قبلا از اون خیابونها رد شدم ولی کی ؟؟؟ بعد از کلی پا زدن و در حالی که عرق میریختم و نفسم بند اومده بود رسیدم در یک خونه آجری...شبیه خونه قدیمی ایام بچه گی ولی متفاوت. از در خونه که باز بود وارد شدم. شدت آفتاب بیشتر شده بود. توی حیاط خونه رخت پهن کرده بودن . ملافه های سفید جلوی راهم بودند و باید کنارشون میزدم تا از وسطشون رد بشم . به در ورودی خونه رسیدم . وارد پاگرد خونه که شدم خنک بود سایه بود یه بوی نم قدیمی میومد. چند نفر اونجا بودن به من راه رونشون دادن ، بدون هیچ حرفی. یک در بزرگ آبی رنگ چوبی رو باز کردم و وارد یک اتاق بزرگ که تختی در کنارش بود و پنجره های خیلی بزرگی داشت شدم . همه جا سیاه و سفیدبود انگار وارد یک فیلم قدیمی شدم . پنجره های اتاق تا سقف میرسیدند و پایینشون یک طاقچه بود که میشد روش نشست . من از جام تکون نخوردم همونجور جلوی در ایستاده بودم و قلبم داشت از جاش در میومد. از هیجان دیدن پدرم تنم میلرزید. اونطرف اتاق دری بود که صدای آب ازش میومد ، معلوم بود که کسی در حال حمام کردنه . همونطور که ایستاده بودم یهو مرد جوونی با پیراهن سفید و چهره خیلی دوست داشتنی ، از در حمام بیرون آمد با یک حوله سفید که داشت سرش روخشک میکرد. همونجا جلوی درحمام مکثی کرد و من رو نگاه کرد و گفت چقدر بزرگ شدی دخترم ! من با تعجب گفتم شما ؟ گفت منم پدرت !!! خدای من پدرم ؟؟؟ چقدر جوون شده بود !!! اصلا باورم نمیشد، تازه می دیدم دقیقا شبیه همون عکسهای قدیمیه که توی جعبه عکسهای قدیمی ام دارم . گفتم پاپا شما چقدر جوون شدین ؟؟؟ پس موهای فلفل نمکیتون کجاست ؟ لاغر شدین !!! مثل اینکه فهمیده بود من تعجب کردم و شکه شدم ،گفت آره دیگه اونجاییکه که زندگی میکنم اینقدر بهم خوش گذشته که دوباره جوون شدم . اصلا اونجا خبری از پیری نیست . حالا بیا این حوله رو ببر بیرون پهن کن و بعد برو برادرت رو خبر کن میخوام ببینمش . وقتم کمه عجله کن ! من از اتاق اومدم بیرون به طرف حیاط رفتم حوله خیس کوچک سفید رنگ رو روی بند رخت پهن کردم ، نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم فکر کردم چقدر تابش آفتاب رو روی صورتم دوست دارم . چقدر خوب بود دیدن پدرم بعد از سالها، اونهم اینقدر سرحال و جوون . برگشتم تو دیدم برادرم نشسته جلوی یه پیانوی قدیمی یهش گفتم بیا ببین کی اومده!!! بهم گفت آره دیدمش !!! برگشتم به اتاق در رو باز کردم ... از خواب بیدار شدم ،‌پاهام بشدت احساس خستگی میکرد و عضله هاش گرفته بود . بوی نم اون خونه قدیمی رو هنوز حس میکردم . هنوز گرمای آفتاب روی پوست صورتم بود .هنوز حال و هوای اون اتاق بزرگ با پنجره هاش تو سرم بود. از جام بلند شدم و بیاد پدرم روز رو شروع کردم .

یادش گرامی.

|