افکارپنهانی...
بعد از سالها ميديدتش. وقتي که کوچیک بود خیلی دوستش داشت میرفت رو زانوش مینشست و اون هم مدام بوسش میکرد. ولی بعد که حدود هشت یا نه سالش بود ، دیگه زیاد دوست نداشت بره رو زانوش بشینه، چون اون همش بزور میگرفتش و مینشوندش وسط پاهاش ، جایی که یه برجستگی عجیبی بود ، هر وقت هم که سعی میکرد بره ، باز هم نگهش میداشت و نمیذاشت. میترسید، میدونست که اون کار خوبی نمیکنه ، چون هر وقت که مامان و باباش تو اتاق نبودن مجبورش میکرد بشینه رو پاش. حالا از اون روز سالها گذشته بود. حالا که لحظه دیدار رسیده بود یه حس عجیبی داشت. بعد از سالها ازدواج کرده بود و یک دختر داشت. اون هم پدر بود و صاحب سه تا پسر شده بود . همه چیز خیلی عوض شده بود ، حالا که میدونست تمام اون کارها چه معنی داشته! تمام مدتی که خونه اش بود این احساس راحتش نمیذاشت. وقتی پسراش با دخترش بازی میکردن و پسر بزرگترش میخواست بزور دخترش رو بنشونه رو پاش یه احساس بدی بهش دست میداد. سعی میکرد توی خلوت به دختر کوچیکش بگه که نشین رو پاش...نذار بزور بگیرتت...هر وقت دیدی که اینکار رو کرد من رو صداکن. با اینکه میدونست که پسرهاش توی محیطی بزرگ شدن که اینجور مسائل جزو کارهای ممنوعه محسوب میشه . ...چقدر غم انگیز بود این خاطره بچه گی که تازه تنها خاطره ی این مدلی نبود. یادش میومد که عموی مادرش هر وقت به خونه شون میومد با چشمهای حریصش به سینه های تازه در اومده دخترهای فامیل نگاه میکرد. یادش میومد که یکی دیگه از مردهای فامیل هروقت میومد با زور میخواست اندازه سوتین دخترهای تی نیجر رو بگیره تا براشون بار بعد یدونه خوشگلشو کادویی بیاره. یادش میومد که تو خیابون گهگاه مردها با نگاههای حیزشون ، بهش میگفتن بخورمت با اینکه نمیدونست چی رو ؟ یادش میومد که توی اتوبوس یک بار یه مرده میون سالی که پیشش نشسته بود با یه روزنامه لوله کرده جلوش و حرکت عجیب و غریب دستش خودش رو ارضا میکرد. یادش میومد که یکبار توی کوچه خلوت، چند صدمتر قبل از رسیدن به خونه ، یه موتور سوار از پشت آنچنان دستش رو کرد وسط پاهاش که تمام تنش لرزید و با تمام وجود پشت سر موتور سواره هوار کشید و فحش داد...همه این خاطره های بد همیشه تو سرش بودن و گاه و بیگاه آزارش میدادن . از خیلی ازدوستها و فامیلها هم خاطرات مشابه این رو شنیده بود. براش عجیب بود که مردها به خودشون اجازه میدادن با وجود داشتن زن و بچه یا تفاوت سنی زیاد یه همچین بلایی سر یک بچه بیارن و اصلا احساس گناه نمیکردن. شاید که مردانی از این دست کسانی بودند که هر شب به زنشون تجاوز میکردند و وقتی دخترشون به سن بلوغ میرسید بدشون نمیومد تن لخت دخترشون رو ببینن و دستی بهش بکشن و خودشون رو ارضا کنن. حالا خنده دار اینجا بود که همین مردها از جمله آدمای غیرتی و خانواده دار محسوب میشدن. مردهایی که کنترل عضو شریفشون اینقدر از دستشون خارج بود یا شاید هم کاملا تحت کنترل افکار کثیفشون بود. فقط میدونست اگر میتونست دوباره به زمان بچه گی برگرده ، دوست داشت ، پاش رو بلند کنه و چنان لگدی حواله جای حساس این مردها بکنه که دیگه هیچوقت به خودشون اجازه چنین کاری رو ندن. اقلا خودش هم کمی از این خشم پنهان رو بیرون میریخت که هر چند وقت به سراغش میومد . فقط میدونه که به دخترش باید یاد بده که اگر چنین اتفاقی براش افتاد ،حتما در موردش صحبت کنه و خجالت نکشه و احساس گناه نکنه .
<< صفحه اصلي