6.25.2006

چرااز ایران خارج شدم ؟

درمورد اینکه چرا از ایران خارج شدم قبلا در خاطراتم به وضوح توضیح دادم ولی بخاطر این بحث جالبی که از طرف بلاگ افکار پیش آمد فکر کردم شاید بد نباشه منهم در این بحث شرکت کنم و دوباره چند خطی در موردش بنویسم .
برای خارج شدن از ایران دلایل زیادی داشتم . فشارهای اجتماعی و خانوادگی و سیاسی همه و همه نقش در این تصمیم داشتند . از طرفی پدرم فوت کرده بود و از نظر مالی شدیدا در مضیقه بودیم و از سوی دیگر بعداز انقلاب اینقدر خفقان و فشار از سوی دولت زیاد بود که اصلا نمیشد نفس کشید . تحت تاثیر حرفهای برادر بزرگترم هم قرار گرفتم. از نظر خانوادگی هم محدودیتهای زیادی وجود داشت . طرز فکر عقب افتاده و عصر حجری بعضی از افراد فامیل و همینطور دخالتهای بیجای آنها در زندگی ما بعداز مرگ پدرم , بی محلیها و دعوت نشدن به مهمانیهای خانوادگی ... خلاصه دلایل زیادی برای ترک ایران داشتم. کلا از زمان نو جوانی زیر بار حرف زور نمیرفتم و آزادی شخصی ام برام بسیار با اهمیت بود .اینکه همیشه میگفتند دختر نباید... و این حرفها . همه اینها دست به دست هم دادند و من رو ناچار به ترک خانواده که اونزمان فقط مادر و برادرم بود ,کردند. اینرو هم بگم که زمانی که تصمیم ترک ایران رو گرفتم اصلا فکر نکردم که چه بر سرم میاد , به کجا میرم و چه آینده ایی در انتظارمه ؟ یک تصمیم کاملا عجولانه و سریع که برای هیچکس قابل فهم نبود . موقعیت جالبی هم از نظر مالی برای ترک ایران نداشتم با 300 دلار از ایران خارج شدم و زمانی که به آلمان اومدم 50 دلارش بیشتر نمونده بود .
آیا برمیگردم ؟ نه ! زیرا که دیگه زندگی کردن در ایران برای من میسر نیست . نه حرف زور میتونم بخورم و نه بشنوم. تحمل جامعه ایی که دراون انسانها بی ارزشند و فقط پول حرف اول رو میزنه برام غیر ممکنه . تحمل جامعه ایی که در اون زنها با مردها فرق دارند ...جامعه ایی که چشم و هم چشمیها باعث بدبختی و ورشکستگی یک خانواده میشه ... جایی که مردمانش برای چیزهایی که خودشون دارند ارزش قائل نیستند و مدام چیزهایی که دیگران دارند رو آرزو میکنند . جایی که یک زن در خیابون ذره ایی امنیت نداره و مانند یک جنس به مهریه فروخته میشه و یک پرده بیهوده علامت نجابت اوست ...
دلیل زیاد دارم برای برنگشتن ...ولی مهمترین دلیلش اینه که دیگه سرزمین مادری برای من جزئی از خاطراتم شده و شناخت کافی ازش ندارم . اگر من رو در یکی از خیابانهای تهران رها کنین به احتمال قوی نمیدونم باید چکار کنم ! نمیدونم برای انجام کارهای اداری باید به کجا برم ! در سفر آخرم به ایران که حدودا 6سال پیش بود متوجه شدم که در کشورم کاملا غریبه ام و اینرو دیگران هم به وضوح میدیدند و حس میکردند .
بعداز بیست سال خارج از ایران زندگی کردن , دیدن و حس کردن یک فرهنگ دیگه از نزدیک باعث شده که اشکالها و معایب ایران رو بهتر ببینم و میدونم که برای از بین بردن این مشکلات وقت زیادی لازم داریم و عمر من به احتمال قوی کفافش رو نمیده . من تا آخر عمرم انسانی بی وطن خواهم موند ...نه اینجایی ام و نه اونجایی ... نمیدونم به کجا متعلقم ؟ همیشه میگم که وسط زمین و آسمون معلقم !!! سالهاست که سعی کردم خلق و خوی ایرانی ام رو حفظ کنم ...از کسانی که بعداز گذشت دو یاسه سال زندگی در خارج از ایران حتی دیگه موقع صحبت کردن یادشون میره از کلمات ایرانی استفاده کنن بشدت منزجرم . چون خودم بعداز بیست سال هنوز که هنوزه ایرانیم و زبان مادریم برام ارزشمنده و فراموشش نکردم . وقتی مادرم پای تلفن مثل بچه ها قربون صدقه ام میره دلم غنج میره ... وقتی سفره هفت سین میچینم حس عجیبی وجودم رو میگیره یک چیزی مثل غرور...وقتی ایرانی تو خیابون میبینم قلبم شروع میکنه تند زدن ... هنوز زنهای ایرانی از زیباترین ها هستند و مردهای ایرانی از خوش تیپ ترین و چذاب ترینها ...هنوز بچه هایی به ملوسی و خوشگلی بچه های ایرانی ندیدم ... هنوز غذاهایی به خوشمزه گی غذاهای ایرانی نخوردم ...هنوز ایرانی ام ...ولی در ایران نمیتونم دیگه زندگی کنم چون فرق کردم چون خیلی چیرها دیدم و مقایسه کردم و کاملتر شدم ...چون تجربیات این بیست سال زندگی در خارج از کشور از من انسانی ساخته بین المللی . ولی ریشه ام رو فراموش نکردم و نمیکنم و نخواهم کرد .
همین الان هم که دارم اینها رو مینویسم شدیدا احساساتی شدم و میدونم که صد سال دیگه هم اگر عمر کنم و خارج از ایران زندگی کنم نمیتونم دوستان خوب و با وفایی مثل دوستان ایرانی ام داشته باشم . نمیتونم نسبت به خبرهایی که از ایران میرسه بی اعتنا باشم . شاید روزی که پیر شدم این تصمیم رو بگیرم که به ایران برگردم ولی فقط در صورتیکه ایران در موقعیت دیگری باشه .
از زندگی در اینجا هم خیلی راضی نیستم فکر نکنید که بقول آلمانیها اینجا زندگیم همش صلح و شادی و کیک تخم مرغیه ...اینجا هم مشکلات زیادی دارم ... اینجا هم هر روز باید به فکر روز بعد باشم که بگذره ... اینجا هم ترس از آینده مثل خوره تو جونمه و راحتم نمیذاره ! ولی تنها چیزی که اینجا دارم و اصلا حاضر نیستم لحظه ایی ازش بگذرم آزادیه ... آزادی شخصی و اجتماعی . اینکه میتونم هر جور دوست دارم زندگی کنم و فکر کنم و لباس بپوشم و حرف بزنم .همین دیگه فکر میکنم توضیحاتم کافی باشه . ببخشید که طولانی شد امیدوارم که خسته تون نکرده باشم .

|