12.22.2006

بازی ...


به یک بازی اینترنتی دعوت شدم که بخاطر شب یلدا در بلاگستان برقرار شده , شب یلدا که تموم شد ولی چون جالبه , ادامه اش میدم . فکر میکنم که اکثر دوستان از قوانین بازی مطلع هستن . دوستانی که تابحال از این بازی خبر نداشتند هم میتونند در بلاگ سرزمین آفتاب در اینمورد بخونند . من از طرف هاله عزیز و توتیای عزیزم به این بازی دعوت شدم که باید بگم شرمنده ام کردید که بیادم بودید . یکی از نکات جالب این بازی گفتن یا نوشتن پنج نکته از زندگی شخصی ست . زیاد حاشیه نمیرم و شروع میکنم , خدا کنه بتونم پنج تا نکته شرم آور در زندگیم پیدا کنم . البته شوخی کردم زندگی من پر ازاین نکات شرم آوره ...البته زیاد جدی نیستند وگرنه از عذاب وجدان لابد تابحال سنگ شده بودم .
یادمه زمانی که ازایران بیرون اومدم و در ترکیه میخواستم ویزای آلمان شرقی رو بگیرم , بخاطر اینکه جلوی سفارت همیشه بشدت شلوغ بود , کسانی که منتظر بودند گروه بندی میکردند و یک سر گروه را انتخاب میکردند تا پاسها رو جمع کنه و همه رو باهم بداخل سفارت ببره . دیگه گرفتن ویزا داخل سفارت یک شانس بود . من رو بخاطر اینکه از معدود دختران ایرانی در اون روز بودم سرگروه کردند, چون فکر میکردند که شانس گرفتن ویزا بیشتر میشه . منهم پاسها رو جمع کردم و لحظه ایی که بداخل سفارت رفتم , تصمیم گرفتم فقط پاس خودم و رضا که همراهم بود رو نشون بدم تا شانس گرفتن ویزامون بیشتر بشه . به هردومون ویزا دادند و بعداز اینکه بیرون رفتم , گفتم به هیچکس ویزا ندادند !!! یک نامردی بزرگ که هیچوقت از خاطرم نمیره , ولی تنها شانس نجات از موقعیت اونزمان بود . البته اکثر کسانی که اونروز در صف بودند رو بعدها در مرز آلمان شرقی دیدم .
یک زن و شوهر جوان ترک در همسایگی ما زندگی میکنند که رفت و آمد بسیار زیادی دارند و اوایل که به آپارتمان بغلی نقل مکان کرده بودند , خیلی سر و صدا میکردند . بدتر از ما ایرانیها وقتی با هم سلام و احوالپرسی میکنن یا از همدیگه خداحافظی میکنند نیم ساعتی دم در آپارتمانشون توی راه پله ایستادن و بلند بلند حرف میزنن . طنین اون چند وقت خیلی بدخواب شده بود و من بیچاره حسابی رنج میکشیدم . هم بخاطر سر وصدای زیاد و هم بخاطر نخوابیدن و گریه کردن طنین .از طرفی همیشه جلوی در آپارتمانمون ده ها کفش جورواجور پخش و پلا بود . یک شب که بخاطر سر و صدا و جیغ و دادشون خوابم نمیبرد , حدود ساعت دو بعداز نصفه شب , یک شیشه آب سرد برداشتم و یکی یکی خالی کردم تو کفش حضرات میهمان . شبی سرد و برفی بود .
خیلی دوست داشتم یک دوربین مخفی بذارم و قیافه اونها رو موقع پوشیدن کفشهاشون ببینم , ولی مقدور نبود . البته اضافه کنم که تو کفش بچه ها آب نریختم .
زمانیکه درس میخوندم چند سالی در یک مطب دکتر دندانپزشک نظافت کردم . یکی دوماهی هم در یک کارخانه نظافت کردم . همینطور یکسالی در خانه یک دکتر دندانپزشک . البته گناه که نیست فقط اینکه مادرم هیچوقت ازاین جریان باخبر نشد .
زمان دبیرستان خیلی معلمها رو اذیت میکردم .معلم اقتصاد خانم جوانی بود که صورتش در ناحیه چانه خیلی مو داشت , یکروز شعری از یک آگهی معروف از تلویزیون رو بزرگ و باخط خوش روی تخته نوشتم ...نتراش نخراش مینی سویت بزن بجاش ...فکر میکنم آگهی تیغ ریش تراشی بود . خانم معلم وارد کلاس شد تخته رو نگاه کرد و بعد با گریه کلاس رو ترک کرد .
زمانیکه حدود چهارده سالم بود, خاطرخواهی داشتم که پسری بود بد قیافه با بینی خیلی بزرگ و هر روز تقریبا یک نامه عاشقانه به من میداد . من هم هرروز با وقاحت و سنگ دلی نامه اش رو جلوش پاره میکردم و بهش میگفتم اول دماغت رو عمل کن بعد نامه بنویس , چون از بسکه دماغت موقع نوشتن مزاحمته خطت خرچنگ قورباغه ست و من نمیتونم بخونمش . طفلکی ...
منهم از رضای عزیز تقلید میکنم و اعتراف ششمی رو هم مینویسم هنوز که هنوزه گواهینامه رانندگی ندارم .
خوب اینهم از اعترافات بعد از شب یلدا . الان که بهش فکر میکنم بخاطر بعضی هاش خجالت میکشم .
حالا منهم پنج بلاگ رو کاندید میکنم که اگر دوست داشتن در این بازی شرکت کنند .

|