5.18.2007

چشمها...

چندروز پیش در کتابخانه نشسته بودم و مثلا در حال خواندن مجله ایی بودم , ولی حواسم به نوشته ها نبود بلکه چشمانم در پی آدمهایی بودند که دور و اطرافم رفت و آمد میکردند ...
به زنی نگاه میکردم که با دو بچه اش نشسته بود و کتابی باز کرده بود و مثلا میخواند ولی اوهم مثل من زیر چشمی به زن دیگری نگاه میکرد که روبرویش نشسته بود ... زن دوم هم مثلا درحال انتخاب کتاب از قفسه بود ولی از لای قفسه ها به گفتگوی دوزن و یکمرد گوش میکرد... مرد در حال حرف زدن بود و یکی از آن زنها در حال نگاه کردن به گردنبند زن دوم ...
زن دوم هم در حالی که مثلا به حرفهای مرد گوش میکرد با گوشه چشم به مردی نگاه میکرد که مشغول غر زدن با بچه اش بود . بچه هم با چشمانش مادرش رو جستجو میکرد , مادر بچه در گوشه ی دیگری نشسته بود با کتابی دردست ,ولی به دختری نگاه میکرد که روی صندلی در حال اس ام اس زدن با تلفن همراهش بود , دخترک هم هر ازگاه سرش رو بلند میکرد و به پسر روبروییش نگاه میکرد ...
بعد ناگهان به خودم آمدم و به دورو اطرافم نگاه کردم تا ببینم چه کسی من رو تحت نظر داره !!!
خلاصه من تنها کسی نبودم که حواسم به خواندن نبود ...جالبه نه ؟؟؟
عکس بالا ازعکسهای بی نظیر عکاسی به نام عبدالقدیر آودا ست ,حتما ببینید زیر که بسیار زیبا هستند .

|