5.24.2007

تیتر ندارد...

امروز از صبح که بلند شدم خیلی قاطی ام ...اصلا نمیدونم باید چکار کنم ...خونه رو تمیز کنم ...برم خرید...به کارهای دیگه برسم ...خلاصه اصلا معلوم نیست چمه ؟؟؟
فکرهای مختلف مثل فیلمهای کوتاه تو سرم چرخ میزنن و دور میشن و مات میشن ...
توی یه همچین روزهایی تازه میفهمم چقدر تنهام ...دلم حال و هوای کسانی رو میکنه که خیلی وقته ندیدمشون ...ازشون بیخبرم ... ولی بعد میبینم که این تنهایی شده رفیق روزها و شبهای من .
تصور اینکه دور و برم شلوغ باشه پر فامیل ...پر دوست ...پر آشنا اذیتم میکنه .
این احساس بد دلتنگیه که روزها رو گاه و بیگاه اینجوری بدرنگ میکنه .
حال و حوصله هیچکاری رو ندارم . امروز انگار روز خوب شروع نشده . بگذریم زیاد هم مهم نیست ...این نیز بگذرد.
چند روزه خیلی تو فکر تعطیل کردن اینجام . چون دیگه انگار به پایان خط رسیدم . شاید همینروزا آخرین نوشته ام رو بنویسم و از خود با خویش رو برای همیشه خاموش کنم .
خیلی جالبه یکی توی گوگل جمله لیسش زدم رو سرچ کرده و به بلاگ من رسیده ...اصلا تصورش برام سخته که کسی بشینه پشت کامپیوتر و چنین شاهراه اطلاعاتی در اختیارش باشه بعد دنبال چنین جمله ایی بچرخه و بعد هم آنچنان بدشانس باشه که گزارش به بلاگ من بخوره ...

|