تیتر ندارد...

فکرهای مختلف مثل فیلمهای کوتاه تو سرم چرخ میزنن و دور میشن و مات میشن ...
توی یه همچین روزهایی تازه میفهمم چقدر تنهام ...دلم حال و هوای کسانی رو میکنه که خیلی وقته ندیدمشون ...ازشون بیخبرم ... ولی بعد میبینم که این تنهایی شده رفیق روزها و شبهای من .
تصور اینکه دور و برم شلوغ باشه پر فامیل ...پر دوست ...پر آشنا اذیتم میکنه .
این احساس بد دلتنگیه که روزها رو گاه و بیگاه اینجوری بدرنگ میکنه .
حال و حوصله هیچکاری رو ندارم . امروز انگار روز خوب شروع نشده . بگذریم زیاد هم مهم نیست ...این نیز بگذرد.
چند روزه خیلی تو فکر تعطیل کردن اینجام . چون دیگه انگار به پایان خط رسیدم . شاید همینروزا آخرین نوشته ام رو بنویسم و از خود با خویش رو برای همیشه خاموش کنم .
خیلی جالبه یکی توی گوگل جمله لیسش زدم رو سرچ کرده و به بلاگ من رسیده ...اصلا تصورش برام سخته که کسی بشینه پشت کامپیوتر و چنین شاهراه اطلاعاتی در اختیارش باشه بعد دنبال چنین جمله ایی بچرخه و بعد هم آنچنان بدشانس باشه که گزارش به بلاگ من بخوره ...
<< صفحه اصلي