تكه پاره هاي تكراري...
ـ شبهاي تابستان روي تخت چوبي تو بالا پشت بوم كنار مادرم ميخوابيدم. از ميان پشه بند سفيد به آسمان پرستاره نگاه ميكردم و شروع ميكردم به شمردن. بارها از اول شروع ميكردم ،چون نميدانستم كه ستاره سر خرس بزرگه رو شمردم يا نه؟ ...
ـ چقدر بد بود ديدن گربه هايي كه براي گرفتن ماهيهاي قرمز و سياه حوض به داخلش ميافتادند و ميمردند. چقدر ناراحت ميشدم از ديدن پيكر باد كرده و خيسشون.
ـ شوق خريدن كاغذ و حصير و سريش و كمك كردن به برادرم در ساختن بادبادك يكي از بهترين حال هاي كودكي بود. بهش كمك ميكردم و تا ميتونستم كاغذهاي بيشتري را براي دنباله بهم ميچسبوندم. بوي سريش روي كاغذ يادم مياد. بعد ميرفتيم روي پشت بوم و بادباكم رو هوا ميكرديم. بادبادك برادرم هميشه بزرگتر و قشنگتر بود. روش نقاشي ميكرد. از ديدن اونهمه بادبادك توي آسمون كلي ذوق ميكردم. دم غروب همه بچه ها بادبادك هوا ميكردن. بعد ناگهان توي يه لحظه بادبادك ام خودش رو از بندش رها ميكرد و ميرفت. من همونجور كه اشكام ميومد فكر ميكردم اين بادبادكه كجا رفت ؟ تو كدوم حياط مياد پايين؟ كدوم بچه دوباره هواش ميكنه؟ بعد برادرم نخ بادبادك خودشو ميداد دستم .
ـ سينما رفتن با عمه ام يكي از بزرگترين و بهترين اتفاقات بود. عمه ام كيفي داشت كه با اينكه كوچك بنظر ميومد، ولي وقتي خاليش ميكرد تازه ميفهميدم كه چقدر بزرگه. رديف جلوي سينما رو قرق ميكرديم و بجاي تماشاي فيلمي كه هيچوقت برام مهم نبود، از اول تا آخر فقط ميخورديم و مسخره بازي در مياورديم. هميشه وقتي بخونه بر ميگشتيم حال عجيبي داشتيم . يه حال خوش...يه حال ناخوش.
ـ پدرم من رو ميبرد با خودش پارك ، تاب بازي رو خيلي دوست داشتم . بعد هولم ميداد تو هوا... موقع پايين اومدن دلم هري ميريخت پايين. يكروز از خوشحالي دستامو ول كردم و از اون بالا افتادم روي سنگريزه ها . از اون روز هر وقت تاب سوار ميشدم، تمام حواسم به سنگريزه هاي زير پام بود.
ـ هر وقت ميديدم مامانم رفته خريد و خونه تنهام ، مزاحم تلفني ميشدم. از همه جالبتر شماره تلفنهاي توي جيب برادرم بودن. دوستاش ...تازه به سن بلوغ رسيده بودم، هميشه دوستاي برادرم توجه ام رو خيلي جلب ميكردن. بعضي هاشون خيلي خوش تيپ بودن، بعضي هاشون خيلي خوش صدا بودن. خوش تيپ هاش و خوش صداهاش شماره تلفنشون آسون تر بود، زودتر حفظ ميشدم. اول حرف نميزدم، بعد كه كار به جاهاي باريك ميكشيد ، يه دستمال ميذاشتم روي دهني . نميخواستم صدام شناخته بشه. تا اينكه يكروز يكي از دوستان برادرم وقتي اومده بود دنبالش ، صدام رو شناخت. فكر ميكنم كه انروز تا نوك پاهام رنگ لبو شده بودم.
-چقدردوست داشتم بدونم توي اون شانسي هايي كه توي خيابون ميفروختن چيه ؟ اجازه نداشتم برم بخرم ، چون مادرم ميگفت كثيفن...بعد وقتي پسر عموم ميومد ،ميرفت يواشكي ميخريد. وقتي بازش ميكردم تازه ميفهميدم كه فايده ايي نداشته ،حتي آدامس توش ديگه شبيه آدامس نبود. ولي بازم روز بعد تمام حواسم به جعبه هاي آبي رنگ كوچك توي سيني اون پسر شانسي فروش بود.
ـ توي اتاق مهموني خونه مون هميشه ملافه هاي سفيد رو مبل ها بود. وقتي كه مادرم نبود، يواشكي ميرفتم توي اتاق و روي مبلها بالا و پايين ميپريدم . تمام چيزهاي قشنگي كه توش بود را نگاه ميكردم و همه رو دست ميزدم. توي ظرف كوچك شيشه ايي هميشه شكلات خارجي بود، يه چند تايي ميريختم تو جيب هام و ميخوردم. يك گرام كوچك هم داشتيم با چندين صفحه ايراني و خارجي. آهنگ جولين ، صداي فرهاد، كج كلاه خان گوگوش.
يادش بخير تمام اين تكه پاره هاي خاطراتم.
<< صفحه اصلي