4.12.2005

درد من ؟


book
Originally uploaded by shohreh.


...درد من اين است که زندگی در غربت مرا هر روز بيش‌تر و بيش‌تر از زبان مادری‌ام دور می‌کند. از فرار کلمات چيزی شنيده‌ای هر روز نه، هر ساعت، کلمات فارسی که قيمت‌شان را ناصرخسرو می‌دانست، دسته‌دسته از ذهن و حافظه و جسمم فرار می‌کنند. هر سال که می‌گذرد توانايی‌ام در آن زبان کم‌تر می‌شود، و نمی‌توانم آنچه را که در فکرم می‌گذرد به زبانی که فردوسی هم بفهمد بنویسم. درد مرا می‌فهمی؟ انگار رگم را بريده‌اند، خون از تنم روان است و آرام‌آرام دارم جان می‌کَنَم. چه ساعت‌ها که صرف آفريدن ماجراهای تو نکرده‌ام! شب‌ها بعد از روزهایی که حتا کلمه‌ای به فارسی نشنيده‌ام، بايد با حوصله به صيد واژه‌هايی بروم که جايی در گوشه‌های ناشناس ذهنم مخفی شده‌اند. بايد قبل از آنکه برای هميشه مرا ترک کنند به دام‌شان بيندازم. کسی مثل من، هزاران کيلومتر دور از سرزمينی که فضايش از جريان روزانه‌ی زبان حافظ سيراب است می‌فهمد که رقصيدن زير باران کلمات چه لذتی دارد...

تكه ايي از داستان عارفي در پاريس نوشته كامران بهنيااز نشريه ادبي دوات كه شما را به خواندن آن جلب ميكنم .

اين درد من نيز هست ...درد ما ...درد كساني كه به اجبار يا داوطلبانه ترك وطن كردند و حال با احساساتي درهم ريخته خود را متعلق به سرزمين مادري ولي بگونه ايي كاملا غريبه به آن احساس ميكنند . درد من شايد اين باشد كه بعد از غريب 20 سال زندگي اينسوي مرزها در كشوري متمدن ، تميز . مرتب ، با قوانيني كه همه انسانهاي دور و اطرافم آنرا رعايت ميكنند ، با اين افكار ميجنگم كه برگردم و به اين غربت بيهوده پاياني دهم ...ولي ميترسم ...زيرا كه ميدانم سرزمين مادري نيز غربت ديگريست ...انساني شدم در اينجا غريب و در آنجا غريبه تر.... ولي فكر بازگشت بدجوري افتاده در اين كله غربت زده من...

|