روياي غربت قسمت دوم...
بگذريم از ماجراي اصلي دور شدم ...آره داشتم تعريف ميكردم كه خلاصه كار مهاجرتش درست شد و همراه خانواده كوچيكش راهي ديار غربت شد. ماههاي اول كلي دنبال كاراشون بود ، پيدا كردن خونه و كار ، خريد وسايل خونه و پيدا كردن مهد كودك براي دختر كوچولوش ...اول از همه يه تلويزيون خريد تا بتونه برنامه هاي تلويزيون خارج رو نگاه كنه و بعد دخترش رو بنشونه جلوي كارتونهاي خوشگل و سانسورنشده والت ديسني ...گهگاه هم ام تي وي رو ميگرفت و با صداي بلند با دخترش تو آپارتمان كوچيكشون، كه حالا ديگه مبلهاي مدرن و رنگارنگ توش بود، ميرقصيد .خلاصه آزادي مزه خودشو داشت... بعد كار پيدا كرد البته نه كاري با كلاس كاري خودش كه تو ايران داشت ، نه يه كار خيلي معمولي فقط براي پول در آوردن ، از صبح ساعت 7 تا عصر ساعت 5 بعد از ظهر، بعدش هم بايد دنبال دخترش ميرفت و وقتي ميرسيدن خونه ساعت 7 شب بود و بعد شامي ميخوردن و بعدشم جلوي تلويزيون از خستگي چرتش ميگرفت و دوباره صبح روز بعد... روز از نو روزي از نو ...
وقتي بعد از 3 ماه با برادرش در آلمان تماس گرفت، گفت كه واي امان از اين آخر هفته هاي خسته كننده... تو ايران يه روزجمعه بود ميرفتيم گردش و تفريح و خونه اين و اون ، اينجا دوروزه كه يه روزش به خريد و نظافت و آشپزي و نامه نگاري ميگذره ، يروزش هم از فرط خستگي تو خونه اييم ، هوا هم كه سرده بيرون ( آخه تو زمستون به ديار غريب رفتن ) هيچ جا نميشه رفت تازه همه جا هم ماشين احتياجه كه خوب هنوز نداريم چون خرجش بالاست... بعدش تازه هفته پيش فلاني دعوتمون كرد يكي از اين كاباره هاي ايراني... واي كلي پول ميزو داد هيچي هم نخورديما ... ما كه فكر كرديم نريم بيرون براي غذا خوردن بهتره چون هنوز خيلي خرج داريم و بايد حسابي مراقب باشيم !
بعد از 6 ماه كه با برادرش تماس گرفت گفت بابا اين فلاني چقدر آدم يوبسيه اصلا دوست و رفيق نداره ، مدام تنهاست و هيچ جا هم نميره ... راستي نامزدي دختر فلانيه اين جمعه تو تهرون... مامان گفت ...اينقدر غصه خوردم كاش منم بودم تو نامزديش ... همه ميرن بزن و برقص ...
آره فعلا تا اينجاش رو گذرونده هنوز يكسال و دو سال و چند سال نشده ...هنوز محيط جديده ، هنوز غربت ،غربت نشده ...هنوز نميدونه كه اينطرف دنيا مثل اونجا، دور و اطرافت، پر دوست و آشنا و فاميل نيست كه اقلا اگر همديگرو نبينين، باز به هم زنگي بزنين ...اينطرف دنيا فقط خودتي و خودت ديگه نه جشن نامزدي دختر فلاني هست نه مهموني خانوم همكار كه هر سال بمناسبتي ميگيره ...اينطرف دنيا وقتي مياي كسي تحويلت نميگيره و جلوت تعظيم نميكنه و نميشناستت . اينجا پول در آوردن دقيقا مثل همونجا سخته و تازه سخت تر هم هست چون اينجا كار ديگه شوخي بردار نيست ، سه برابر پولي كه بهت ميدن ازت كار ميكشن ...اينجا هم جور كردن زندگي سخته و بايد براي خريد لوازم خونه يا ماشين كلي به بانك و اينجا و اونجا نامه بنويسي و التماس كني و فرم پر كني تا حاضر بشن كه بهت كرديتي بدن تا ماشين بخري...اينجا ديگه مامانت نيست كه بهش تلفن بزني بگي امروز دير از سر كار مياي بخاطر همين ميرين خونه شون براي شام ...اينجا ديگه نميتوني با دخترت تو يه رستوران موند بالا بشيني و كافه گلاسه بخوري و بعد براي بقيه تعريف كني...
آره همه اينها اينجا ديگه نيست ، درسته كه بعد از چند سال دوست وآشنايي پيداميكني و هر چند وقت يكبار مهموني ميدي و مهموني هم دعوت ميشي ، ولي اينجا همه چي رنگ و بوش با اونجا فرق داره...اونجا اون بوها و رنگها و آدما آشنان ...اونجا ريشه دوندي نميتوني به اين راحتي ها ازش دل بكني...
بعد از چند سالي ديگه اينطرف دنيا اون زرق و برق و تجملي كه داشت نداره، آدماي دور وا طرافت ديگه موهاي بلوندشون تو آفتاب برق نميزنه ...ديگه دستگاههاي اتومات دور و اطرافت اينقدر دگمه و شماره و دنگ و فنگ ندارن...يجورايي عادت ميكني. بعد كه يه شب همينجوري نشستي پاي تلويزيون توي اخبار يا توي يه گزارش ايران رو ميبيني ...بعد يهو صورتت گرم ميشه و لپات گل ميندازه ...بعد يه احساس عجيبي از اون دوردورا مياد سراغت ...يهو هوس بغل كردن مادرت و بوي تنش رو ميكني ...يهو هوس هر و كر هر روزه پاي تلفن با دوستات رو ميكني...يهو هوس خونه مادربزرگ و دستپختش...هوس بوي دريا...هوس راه رفتن تو كوچه پس كوچه هاي فرمانيه ...هوس پارنافل پارفه خوردناي تو چاتانوگا...
واي كه هوس چه چيزايي بسرت نميزنه...بعد اگر كسي نباشه تابهت بخنده يهو ميبيني كه صورتت خيسه خيسه خيسه...
داستان به پايان رسيد ولي در اين مقوله حرفي هست كه باشد براي بعد...
<< صفحه اصلي