شيرتوت فرنگي...
بعضي روزا صبح كه بلند ميشي فكر ميكني خيلي روز خوبيه...
اعصابت راحته ، فكر ميكني يكي از روزاي بي خياليه كه ميري بيرون به آواز پرنده ها گوش ميدي و از تابيدن آفتاب روي صورتت لذت ميبري و احساس ميكني كه زندگي با همه بدبختي هاش چقدر شيرينه و چقدر حالت خوبه و از اين حرفا...
ولي بعدش يه چند ساعتي كه ميگذره يه خبري ، يه حرفي ، يه چيزي باعث ميشه كه همه چيزاي خوب انروز بهت زهر بشه...
آره تازه ميفهمي كه اينم يه روزي بوده مثل هر روز ديگه ...مثل ديروز ، مثل پريروز يا شايد هم مثل روزي كه هنوز نيومده...
ديگه بيرون هم كه رفتي پرنده ايي آواز نخوند و آفتاب رو هم رو صورتت احساس نكردي .
فقط اون مردي كه نشسته بود زير آفتاب با لباس محلي جايي كه نميشناختي ، كنار خيابون ، روي يه صندلي نارنجي ، با يك آكاردئون قديمي و كلاه حصيري، اون مرده داشت يه آهنگ خيلي زيبا رو با آكاردئونش ميزد .
بعد رفتي با دخترت نشستي روي صندلي و به اون آهنگ قشنگ گوش كردين و شير توت فرنگي خوردين .
بعد دوباره روز بدي نبود با اينكه ديگه رنگ و بوي تازه ايي نداشت.
<< صفحه اصلي