اسیر...
جوبهای شهرمان پر از اندوه ست
و هیچکس را خبر بارندگی نیست
و هنوز پستی به غایتی فراخ
در کهنه باز
بندگی قابل خرید و فروش
تکه ایی از برادرم شهرام
از تمام دوستانی که در اینروزها تولدم رو تبریک گفتند صمیمانه تشکر میکنم...ولی حقیقتش تولدم نبود فقط با یاد آوری قسمتی از خاطراتم خودم رو باز معرفی کردم به کسانی که شاید از من تا به الان چیزی بغیر از نوشته های پریشانم نمیدادند. یادی از قدیم بود و خاطره ایی . کلا زیاد به روز تولد اهمیت نمیدم چون فکر میکنم که انسان از روزی که متولد میشه محکوم به رفتنه ...بعد از یاد آوری قسمت اول خاطراتم خیال داشتم پایانی به نوشتن در این بلاگ بدم ولی می بینم کار دشواریست . کلا تازگیها از گفتن خیلی از حرفها خسته شدم . گهگاه نا امیدم از این همه که بر ما می گذره و گهگاه خسته ام از داستان غم انگیز و بی پایانی که درسرزمین مادری هم چنان ادامه داره. گهگاه فکر میکنم که اینهمه بلاگ و نوشته و خاطره و نظر به چه دردی میخوره. ولی هنوز این صفحه رو که باز میکنم احساس میکنم در خانه خودم هستم و میتونم افکار و احساساتم رو برای دل خودم بنویسم ...شاید برای تخلیه یا سبک شدن...اینه که هنوز اینطرفها سرگردانم .
نقاشی بالا هم یکی دیگر از نقاشیهای قدیمیست که در ایران کشیدم احساسی که از دیدن زنهای کوچه و خیابان به من منتقل میشد که متاسفانه هنوز نیز پا برجاست...
برای دوستانی که از ایران عکس ها رو نمی بینند از این به بعد در آخر لینک مربوط به عکس رو درگئو سیتی میذارم که امیدوارم فیلتر نشده باشه.
<< صفحه اصلي