هزار سخن ...
کی میتونه فکرش رو بکنه که توی شب دوازدهم ژانویه یه گوشه ایی جنوب آلمان بشه رفت رو بالکن و یواشکی یه سیگار کشید , تازه اونهم وقتی که سیگار رو ترک کردی .
امشب نزدیک بود قالب بلاگم از دست بره ...بعد باید بلاگ جدید درست میکردم با یه اسم جدید ...برباد رفته ...این قالب قدیمی اصلا دست ازسر من برنمیداره , هر کاری میکنم عوض نمیشه ...خوب بلد نیستم مگه چیه ؟؟؟
الان میدونی چی دلم میخواست ...بشینم توی ساحل شنی دریای خزر که میدونم دیگه شنی نیست , یه چای داغ بخورم و بدونم که میتونم برم خونه پیش مامانم , که کمی قربون صدقه ام بره و لوسم کنه .
الان میدونی چی دلم میخواست ...بشینم توی ساحل شنی دریای خزر که میدونم دیگه شنی نیست , یه چای داغ بخورم و بدونم که میتونم برم خونه پیش مامانم , که کمی قربون صدقه ام بره و لوسم کنه .
اصلا خیال نوشتن نداشتم , ولی اینجا نوشتن شده درمان دردها و دلتنگیها ...
دلتنگ نیستم با اینکه هستم ...یعنی چاره ایی نیست بغیر از این .
الان هم که ساعت یازده و نیم شب جمعه ست و فردا تعطیله ...تنها نشستم توی یه اتاق نیمه تاریک , همه خوابن ...
امسال اینجا زمستون نشده هنوز ... انگار ابرای آسمون رو یکی فوت کرده فرستاده ایران ...شنیدم تهران برف اومده اینجا ولی خبری از برف نیست امسال .
بگذریم گفتنی ها کم نیست ...
راستی شماها میدونین یه قالب خوب فارسی برای بلاگر از کجا میشه پیدا کرد ...یه قالب بدون بدبختی و مشکل ؟
هر کجا هستید دلتون پرعشق و آسمان قلبتون آبی .
<< صفحه اصلي