6.15.2007

نقل مکان ...


اگر بنویسم دیگر دراینجا نمی نویسم . در آدرس زیر مینویسم .
http://www.azkhodbakhisch.blogspot.com/

|

6.06.2007

دل تنگ و دل تنگ ...


کلی دلم تنگ شده بود برای بلاگم ...گفتم این رو بنویسم یک وقت فکر نکنین چه سرد و بی احساسم ...مرسی از همه شما که با کامنتهای پرمهرتون اینگونه من رو دلتنگ کردید . فعلا که اصلا حال و حوصله خودم رو هم ندارم ...حتما هر وقت حرفی باشه مینویسم حتما . سبز باشید .

|

5.29.2007

ازخودباخویش تمام شد .



از خود با خویش حدود شش سال پیش شروع شد . با مرور کردن خاطراتم باری سنگین از روی دوشم برداشته شد . دوستان زیادی در این فضای مجازی پیدا کردم که بعضی از آنها هنوز در کنارم هستند . بعداز نوشتن خاطراتم به نوشتن روزمرگیهایم پرداختم که تا به امروز ادامه داشته . روزهای خوب و بد زندگی ام را در اینجا با دیگران قسمت کردم , ترجمه کردم , شعر نوشتم , نالیدم و داد زدم .سعی کردم که هر بار با گذاشتن عکس و موزیک مورد علاقه ام که همیشه با عشق و اشتیاق انتخاب میکردم , قسمتی از خودم را با خوانندگان بلاگم قسمت کنم . کامنتهای بلاگم همیشه برای من قوت قلبی بودند و دلگرمی . با خواندن کامنتها غمگین شدم , خندیدم , اشک ریختم و خوشحال شدم . در این دنیای مجازی سعی کردم به دیگران احترام بگذارم و با کامنتهای خودم برای دیگران بیراهه نروم و کمکی باشم هرچند ناچیز . در کنار دیگران بسیار آموختم و رشد کردم . امیدوارم که دیگران هم از برخی نوشته های من آموخته باشند و استفاده کرده باشند .
اما چند وقتیست که با فیلتر شدن بلاگم و راه انداختن بلاگ جدید به سردرگمی غریبی دچار شدم که دقیقا مثل زندگی در یک شهرو دو منزل شده . خوانندگان بلاگم خیلی کم شدند و آنهایی هم که هنوز با من همراه هستند , دو قسمت شدند . بعضی ها از بروز کردن بلاگ خبر دار میشوند و برخی نه . برخی از دوستان پیام مینویسند که بلاگ اسپات درایران فیلتر شده و مدتهاست که قادر به دیدن بلاگم نیستند و برخی هم اصلا از وجود بلاگ جدیدم خبر ندارند . برخی دیگر هم تا دیدند خواننده پر و پا قرص برای بلاگشان پیدا کردند دیگر نیامدند و سراغی نگرفتند .
ولی از همه اینها گذشته ,هر داستانی روزی روزگاری باید به پایان برسد . این نیز شاید اتفاق افتاد تا من از خود با خویش را تمام کنم .
ازهمه کسانی که در این سالها همیشه همراهم بودند و یا دراین هفته ها و ماه های اخیر به خواندن نوشته های سراسر تکراری و غم انگیز و شاید خسته کننده ام آمدند و در هر حال و هر وضعیتی که داشتم مشوق من بودند بی نهایت سپاسگزارم . بدون داشتن چنین دوستانی شاید از خود با خویش خیلی پیش ترها تمام شده بود . به خواندن تمام بلاگهای مورد علاقه ام خواهم رفت و همراه دوستان خوبم خواهم بود .
مرسی از تمام این لحظات فراموش نشدنی . مرسی از تمام راهنمایی ها و قوت قلبها و مرسی از وجود شما در این دنیای مجازی در کنارم .
برای همه شما بهترین آرزوها را از صمیم قلب دارم . شاید روزی روزگاری خارج از این دنیای مجازی دیداری تازه کنیم .
سبز باشید و آفتابی .
قابل توجه دوستانی که تا به الان برای من کامنت گذاشتن باور کنید دلیل ننوشتن و تمام شدن از خود باخویش تعداد کامنتها یا داشتن و نداشتن خواننده نیست . من هم ازمعدود کسانی هستم که تا بحال این برام کاملا بی ارزش بوده . و به همین خاطر هم پاراگراف بالا رو کمرنگش کردم . فقط فعلا حرفی برای گفتن ندارم ...همین . شاید نوشتم اگر حرفی بود یا نکته ایی که اقلا به درد کسی بخوره . مرسی از همه شما . بقولی مخلصیم .

|

5.27.2007

عاشقانه ...

بيتوته‌ی کوتاهي‌ست جهان
در فاصله‌ی گناه و دوزخ
خورشيدهمچون دشنامي برمي‌آيد
و روزشرم‌ساری جبران‌ناپذيری‌ست.
آه پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی
درخت،جهل ِ معصيت‌بار ِ نياکان است
و نسيم
وسوسه‌يي‌ست نابه‌کار.
مهتاب پاييزی کفری‌ست که جهان را مي‌آلايد.
چيزی بگوی
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی
هر دريچه‌ی نغزبر چشم‌انداز ِ عقوبتي مي‌گشايد.
عشق رطوبت ِ چندش‌انگيز ِ پلشتي‌ست
و آسمان سرپناهي
تا به خاک بنشيني وبر سرنوشت ِ خويش گريه ساز کني.
آه پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی،
هر چه باشد
چشمه‌هااز تابوت مي‌جوشندو
سوگواران ِ ژوليده آبروی جهان‌اند.
عصمت به آينه مفروش
که فاجران نيازمندتران‌اند.
خامُش منشين
خدا را
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق چيزی بگوی!
بیست و سوم مرداد هزار و سیصد و پنجاه و نه
احمد شاملو
آهنگی از
آقای جی جی کیل را به همه شما تقدیم میکنم در اینجا گوش کنید و اگر دوست داشتید دانلود کنید .

|

5.24.2007

تیتر ندارد...

امروز از صبح که بلند شدم خیلی قاطی ام ...اصلا نمیدونم باید چکار کنم ...خونه رو تمیز کنم ...برم خرید...به کارهای دیگه برسم ...خلاصه اصلا معلوم نیست چمه ؟؟؟
فکرهای مختلف مثل فیلمهای کوتاه تو سرم چرخ میزنن و دور میشن و مات میشن ...
توی یه همچین روزهایی تازه میفهمم چقدر تنهام ...دلم حال و هوای کسانی رو میکنه که خیلی وقته ندیدمشون ...ازشون بیخبرم ... ولی بعد میبینم که این تنهایی شده رفیق روزها و شبهای من .
تصور اینکه دور و برم شلوغ باشه پر فامیل ...پر دوست ...پر آشنا اذیتم میکنه .
این احساس بد دلتنگیه که روزها رو گاه و بیگاه اینجوری بدرنگ میکنه .
حال و حوصله هیچکاری رو ندارم . امروز انگار روز خوب شروع نشده . بگذریم زیاد هم مهم نیست ...این نیز بگذرد.
چند روزه خیلی تو فکر تعطیل کردن اینجام . چون دیگه انگار به پایان خط رسیدم . شاید همینروزا آخرین نوشته ام رو بنویسم و از خود با خویش رو برای همیشه خاموش کنم .
خیلی جالبه یکی توی گوگل جمله لیسش زدم رو سرچ کرده و به بلاگ من رسیده ...اصلا تصورش برام سخته که کسی بشینه پشت کامپیوتر و چنین شاهراه اطلاعاتی در اختیارش باشه بعد دنبال چنین جمله ایی بچرخه و بعد هم آنچنان بدشانس باشه که گزارش به بلاگ من بخوره ...

|

5.23.2007

سکوت نکنیم !!!


خسته ام و ناامید ...فکر نمیکنم که هیچ اتفاقی بتونه زنان سرزمین مادری رو از این همه ظلم نجات بده...تا کی ؟؟؟ ...
تا کی اینهمه زور و خشونت ؟؟؟ ... یعنی زن آفریده شده که اینگونه باهاش رفتار بشه ؟؟؟
این موجودات بی وجدان و احمق با انداختن آفتابه به گردن جوانها معلوم نیست چه درسی برای امت اسلام دارند ؟؟؟
اتفاقاتی که این چند وقت اخیر در ایران میافته اینقدر عجیب و غیر قابل تصوره که فکر نمیکنم هیچ انسان متمدنی باورش کنه ...دنیا از اینهمه بی خبره یا اگر هم خبر داره سکوت کرده . اقلن ما که ایرانی هستیم سکوت نکنیم .
شما هم در این مورد بنویسید .
فراخوان عمومی برای محکوم کردن توحش

|

5.18.2007

چشمها...

چندروز پیش در کتابخانه نشسته بودم و مثلا در حال خواندن مجله ایی بودم , ولی حواسم به نوشته ها نبود بلکه چشمانم در پی آدمهایی بودند که دور و اطرافم رفت و آمد میکردند ...
به زنی نگاه میکردم که با دو بچه اش نشسته بود و کتابی باز کرده بود و مثلا میخواند ولی اوهم مثل من زیر چشمی به زن دیگری نگاه میکرد که روبرویش نشسته بود ... زن دوم هم مثلا درحال انتخاب کتاب از قفسه بود ولی از لای قفسه ها به گفتگوی دوزن و یکمرد گوش میکرد... مرد در حال حرف زدن بود و یکی از آن زنها در حال نگاه کردن به گردنبند زن دوم ...
زن دوم هم در حالی که مثلا به حرفهای مرد گوش میکرد با گوشه چشم به مردی نگاه میکرد که مشغول غر زدن با بچه اش بود . بچه هم با چشمانش مادرش رو جستجو میکرد , مادر بچه در گوشه ی دیگری نشسته بود با کتابی دردست ,ولی به دختری نگاه میکرد که روی صندلی در حال اس ام اس زدن با تلفن همراهش بود , دخترک هم هر ازگاه سرش رو بلند میکرد و به پسر روبروییش نگاه میکرد ...
بعد ناگهان به خودم آمدم و به دورو اطرافم نگاه کردم تا ببینم چه کسی من رو تحت نظر داره !!!
خلاصه من تنها کسی نبودم که حواسم به خواندن نبود ...جالبه نه ؟؟؟
عکس بالا ازعکسهای بی نظیر عکاسی به نام عبدالقدیر آودا ست ,حتما ببینید زیر که بسیار زیبا هستند .

|