7.24.2006

زندگی ...

گفتم که حوصله نوشتن در مورد جنگ و تجزیه و تحلیلهای سیاسی رو ندارم ...کلا آدم بی خیالی هم نیستم , ولی وقتی آدم کاری از دستش ساخته نیست چرا باید یه گوشه نشست و زانوی غم به بغل گرفت . راستش گله مند نیستم زیرا که دلیلی برای گله مند بودن ندارم ...سقفی دارم بالای سرم و در جایی زندگی میکنم امن و امان . شکمم سیره و خودم و خانواده همگی سلامت . قرار نیست با دیدن سیاه بختی دیگران خودم رو به خاک و خون بکشم و اعلام کنم که بیش از حد از خود گذشته ام ...
بگذریم دیروز رفتیم کنار دریاچه بودن سی که همین نزدیکیهاست و مرز مشترک میون آلمان و سویس و اتریشه , که در عکس بالا میبینید. یک شهرک بازی برقرار بود که جای همه دوستان رو در اونجا خالی کردم . از اونجاییکه علاقه خاصی به عکس و عکاسی دارم هم چند عکس ازاین بازیهای مختلف گرفتم که هر چند گاه بعضی هاشون رو میذارم . عکس بالا رو از بالای چرخ و فلک گرفتم . سوار چرخ و فلک شدن هم حالی داره مخصوصا اگر که در این تابستان گرم آلمان که بقول خودشون تابستان صحراییست, از جایی بهت آب هم بپاشند و حسابی خنکت کنن و بعد از خودت بپرسی اینجا چه خبره و یه گوشه دیگر دنیا چه خبر ؟ بعدش هم به خودم گفتم چرا همش هوای بد ...بغضهای گرفته ...غم ...جنگ ؟؟؟
کمی هم رنگ و آب و آبی دریا ...کمی روشنایی و کمی زندگی ...
تقدیم به شمایی که اینروزها مثل من کار دنیا رو نمی فهمید...
در آخر هم یک ضرب المثل آلمانی هست که میگه ...زندگی کن و بگذار زندگی کنند .



|