8.06.2006

بچه های بی خنده ...



میخوام بجای اینکه در مورد دوستانم بنویسم در مورد بچه ها بنویسم .
هیچ میدوستید که هر دو دقیقه یکبار به یک بچه در دنیا تجاوز جنسی میشه ؟
هر روز اتفاق میافته , هر روز در همسایگی ما , در کوچه و خیابانی که زندگی میکنیم . در شهری که در اون سکونت داریم .
خیلی خوبه که پدر و مادرها اثرات وعلائم این جنایت رو خوب بشناسند و در موردش تحقیق کنند. همه امیدواریم که این اتفاق هیچوقت برامون نیافته ولی این دلیلی برای بی اطلاع بودنمون از این مشکل بزرگ نیست .
امروز
عکسهایی
دیدم در مورد مردان افغانی مسن , با همسران بچه سالشون . مادر و پدر این بچه ها یا بخاطر بیسوادی و یا ناهنجاریهای اجتماعی از این غافلند که با دست خودشون باعث میشن که دخترشون هر روز مورد تجاوز جنسی از طرف این مرد قرار بگیره . این مرد هم لابد از نظر جنسی آدم سالمی نیست وگرنه چه کسی حاضره با بچه خودش رابطه جنسی داشته باشه . در جوامع عقب افتاده با یکسری خرافات دینی و مجوزهای غیر منطقی جنایتی به اسم تجاوز جنسی به بچه رو امکان پذیر میکنند . در جوامع مدرن مثل کشورهای اروپائی هم افراد مریض که دچار عقده های روانی هستند دست به این جنایت میزنند .
همین یکی دوروز پیش در تلویزیون خبری بود که در آن به دختر بچه یازده ساله ایی اشاره شد که از طرف یک مرد چهل و چند ساله موردتجاوز پی در پی قرار گرفته و الان حامله ست . مرد دوست پسر مادر این بچه بوده که در خانه شون زندگی میکرده و خوشبختانه الان در زندان بسر میبره .
الان هم در حال خوندن کتابی هستم بنام سفیا , محکوم به سنگسار که این زن در فبیله مسلمانی در آفریقا در سن 9 سالگی به ازدواج مردی بالای پنجاه سال در میاد و این مرد بعداز اینکه متوجه میشه, دخترک هنوز عادت ماهیانه نشده به اصرار مادرش , یکی دوسالی صبر میکنه و بعد با او همخوابه میشه که هنوز به سن یازده سالگی نرسیده دخترک حامله میشه و بچه اولش رو بدنیا میاره .
امروز بعد از دیدن این عکسها به دنبال واژه تجاوز جنسی به بچه ها در گوگل به
سایتی برخوردم که تکه ایی از خاطره تلخ یک بچه هفت یا هشت ساله از تجاوز جنسی رو عینا مطرح کرده بود .
دختر بچه با برادر سه چهار ساله خودش در اتاق نشسته و هر وقتی صدای باز کردن در ورودی رو میشنوه ترس وجودش رو فرا میگیره .دست برادرش رو در دستش میفشاره و مدام از خودش سوال میکنه که چرا بابا این بلا رو سرمون میاره ...چقدر میترسم الانه که ازدر بیاد تو ...خدایا کاری کن که نیاد ...کاری کن که کاری به کارم نداشته باشه اقلا امروز راحتم بذاره ...مدام بهم میگه دوستم داره ولی این چجور دوست داشتنه که دردم میاره ...مخصوصا موقعی که میخوابه روی من و من از سنگینی اش احساس خفه گی میکنم و نفسم بالا نمیاد ...بعدش هم مدام بالا و پایین میره و من خیلی دردم میاد ...مامان چرا چیزی بهش نمیگه دفعه پیش که دم در اتاقخواب ایستاده بود و نگاه میکرد ...چرا وقتی بابا سرش داد زد و گفت که بره بیرون چیزی نگفت ...چرا بعد بهم گفت که به کسی چیزی نگم ...چرا گفت که این کارها معمولیه و همه بابا ها با بچه هاشون میکنن ...
بعد در باز میشه و پدر وارد میشه و بعداز مدتی دخترک رو بغل میکنه و در حالی که در گوشش زمزمه میکنه که پرنسس کوچولوی بابا بیا بریم بازی ...اصلا نگران نباش بابا دوستت داره و تو هم باید بابا رو دوست داشته باشی ...
با خوندن این سطور که تقریبا اونجوری که در ذهنم بود ترچمه اش کردم اینقدر حالتم دگرگون شد که فقط فکر کردم اگر من میفهمیدم که دخترکم چنین بلایی سرش اومده , مطمئنا همون لحظه طرف رو میکشتم جادر جا و بدون اینکه در موردش فکر کنم .این احساس مادریه .
این بچه های بخت برگشته هیچوقت در زندگیشون چنین لحظات و تجربه تلخی رو فراموش نمیکنن .
کاش دولتمردانی که مدام در فکر جنگ و خونریزی هستند , بیشتر به این مشکل جامعه میپرداختند. چون بچه ها آینده کره زمین هستند و باید از روح و جانشون محافظت کرد .
کاش روزی بشه که دیگه از این خبرهای درد آور نشنویم .
کاش میشد که بچه ها فقط بخندند و بازی کنند و بچه گی کنند .

|