روزنوشت های ناصر غیاثی
از خواستن ها
میخواهم باوركنم. میخواهم از پژواك ِ افتادن ِ هر برگی از درخت، یاد جهان کنم. میخواهم بوی كاغذِ تازه خوابمكند. میخواهم بوی یار بشنوم. میخواهم آنچنان آوازهای گرمی بخوانم، كه جهان به آتش كشیده شود. میخواهم قهقهی زنی مست را قاب كنم و در دهلیزهای كابوسهایم بیاویزم. میخواهم لرزشهای چشم ِ شاعر را در لحظهی نوشتن ِ هر شعر، بیان اندوه دلِم بدانم. میخواهم داستانی بنویسم و آن را هر شب حنای كفِ دست نوعروسانِ شهر كنم. میخواهم به وقتِ خواندنش، تمام چلچراغهای قصر را بیافروزند.
میخواهم باوركنم. میخواهم از پژواك ِ افتادن ِ هر برگی از درخت، یاد جهان کنم. میخواهم بوی كاغذِ تازه خوابمكند. میخواهم بوی یار بشنوم. میخواهم آنچنان آوازهای گرمی بخوانم، كه جهان به آتش كشیده شود. میخواهم قهقهی زنی مست را قاب كنم و در دهلیزهای كابوسهایم بیاویزم. میخواهم لرزشهای چشم ِ شاعر را در لحظهی نوشتن ِ هر شعر، بیان اندوه دلِم بدانم. میخواهم داستانی بنویسم و آن را هر شب حنای كفِ دست نوعروسانِ شهر كنم. میخواهم به وقتِ خواندنش، تمام چلچراغهای قصر را بیافروزند.
<< صفحه اصلي