باید عاشق شد ...
بايد عاشق شد و خواند:
" بايد انديشه كنان پنجره را بست و نشست."
پشت ديوار كسي مي گذرد
مي خواند:
" بايد عاشق شد و رفت
چه بيابانها در پيشست!"
رهگذر خسته به شب مي نگرد
مي گويد:
" چه بيابانهايي ! بايد رفت
بايد از كوچه گريخت
پشت اين پنجره ها مرداني مي ميرند
و زناني ديگر
به حكايت ها دل مي سپرند."
...
بايد اين ساعت، انديشه كنان مي گويم،
رفت و از ساعت ديواري ، پرسيد و شنيد.
و شب و ساعت ديواري و ماه
به تو انديشه كنان مي گويند:
" بايد عاشق شد و ماند
بايد اين پنجره ا بست و نشست!"
پشت ديوار كسي مي گذرد،
مي خواند:
"بايد عاشق شد و رفت
بادها در گذرند!"
( م. آزاد)
" بايد انديشه كنان پنجره را بست و نشست."
پشت ديوار كسي مي گذرد
مي خواند:
" بايد عاشق شد و رفت
چه بيابانها در پيشست!"
رهگذر خسته به شب مي نگرد
مي گويد:
" چه بيابانهايي ! بايد رفت
بايد از كوچه گريخت
پشت اين پنجره ها مرداني مي ميرند
و زناني ديگر
به حكايت ها دل مي سپرند."
...
بايد اين ساعت، انديشه كنان مي گويم،
رفت و از ساعت ديواري ، پرسيد و شنيد.
و شب و ساعت ديواري و ماه
به تو انديشه كنان مي گويند:
" بايد عاشق شد و ماند
بايد اين پنجره ا بست و نشست!"
پشت ديوار كسي مي گذرد،
مي خواند:
"بايد عاشق شد و رفت
بادها در گذرند!"
( م. آزاد)
چند سالی از بلاگ نویس بودنم میگذره ...نمیدونم دقیقا چند سال هیچوقت سالگرد بلاگم رو جشن نگرفتم و یاد آور نشدم ...مهم نبود. با نوشتن خاطرات شروع کردم و با نوشتن آخرین قسمت خاطرات تصمیم گرفتم ننویسم ولی نوشتم ...بلاگ نویسی عادتی شد که ترک کردنش موجب هزاران مرض بود ...ولی هر آغازی پایانی نیز باید داشته باشد . تا کی بنویسم و تا کی هر بار به خودم بگم که چیزی بنویس که بدرد خواننده بخوره ...حتی اگر چند جمله ایی بیش نباشه ؟ تا به الان نوشتم بد و خوبش رو نمیدونم . دوستان همیشه شرمنده ام کردند و با کامنتهای سراسر مهر و محبتشون بهم دلگرمی دادند . ولی امشب و دیشب و چند شب گذشته مدام به این فکر مشغول بودم که من وبلاگنویس نیستم و نبودم و نخواهم بود . شاید امشب وقتش باشه ...وقت رفتن ...وقت وداع با این مشغولیت عصر جدید. اگر حرفی بود شاید نوشتم ولی خیلی خسته ام ...درونم تنهایی بیداد میکنه ...حرف دلم رو نه اینجا میتونم بنویسم و نه به کسی بگم ...حال روحم زیاد خوب نیست هر چند که کسی نمیدونه یا نمیخوام بدونه یا نمیذارم با خبر بشه . زندگی سخته خیلی سخت ...کمر شکنه ...در آستانه چهل سالگی به هیچ جا نرسیدم ...هنوز کارهای ناکرده و هدفهای دست نیافتنی زیادند ...تمام تحولات و تغییرات در درونم شکل گرفته...از بیرون همینی هستم که چند سال پیش بودم ...از خودم راضی نیستم ...مثل یک در که سالها بازش نکردن شدیدا زنگ زدم و تکون نخوردم ...خیلی آرزوها و خواستها در سر دارم که شاید هیچوقت بهشون نرسم ... امشب شاید پایان این راه رسیده ...وقت بستن این صفحات ...وقت رفتن . فقط نخواستم بدون هیچ حرفی برم و این صفحات رو در این فضای عجیب و غریب به حال خودش رها کنم . سعی کردم در این چند سال انسانی باشم که رعایت حق و حقوق انسانها رو یاد گرفته ...سعی کردم مودب باشم ...سعی کردم در دعواها و جر و بحثهای بلاگستان شرکت نکنم . سعی کردم بلاگ نویسی رو به روش خودم ادامه بدم . دشمن تراشی کار من نبود ونیست . حرف رکیک نزدم و بغیر از یکی دوبار نگرفتم . خلاصه سعی کردم یک انسان باشم . هر چند که انسان بودن هم سوال بی جوابیست این روزها !!! خلاصه اینکه اگر کامنتی از خودم بجا گذاشتم یا مطلبی نوشتم که دلی رو رنجوند یا ذهنی رو پریشون کرد, از قصد نبوده و بخاطرش پوزش میخوام . خیلی یاد گرفتم و برا ی هر پستی که گذاشتم وقت صرف کردم ...تمام عکسها و موزیکها یی که در این بلاگ دیدید و شنیدید, در لحظات بروز کردن با عشق و علاقه انتخاب شدند . با احساساتی منقلب به برخی از مطالب پرداختم و سعی کردم قسمتی از شخصیت خودم رو در اون منعکس کنم ...فکرم ...ذهنیتم . در هر حال این بلاگ تکه هایی بود از من ...از من سی و نه ساله ...شهره ...یک انسان ساده و بی اهمیت در گوشه ایی از این دنیای بزرگ . برای همه دوستان خوبی که در این چند سال در بلاگستان پیدا کردم بهترین آرزوها رو دارم .به خوندن بلاگهای مورد علاقه ام حتما ادامه میدم و همراه دوستان عزیز بلاگستانم هستم . امید دارم که همگی همیشه موفق و سربلند و پایدار باشید با دلی پرعشق . زندگی رو با تمام وجود زندگی کنید و سبز باشید . سبز سبز و آفتابی آفتابی .
<< صفحه اصلي