8.23.2006

یک خاطره ...


اسمش کیانوش بود . پسری تقریبا همسن و سال خودم که موهای پر و هیکل ریزه میزه ایی داشت و قیافه اش هم بد نبود . با کیانوش زمانی آشنا شدم که هنوز تو خانه پناهندگی زندگی میکرد . با یکی دونفر دیگه توی یه اتاق . همیشه تو هر موقعیتی برک دنس میرقصید و میخواست هنر رقصش رو به دیگران نشون بده . پسر خوشرو و مهربونی بود که از یه خانواده مرفه میومد. اکثر اوقات نعشه بود . تعریف میکرد که از ایران قاچاقی اومده پاکستان و اونجا تا میتونسته نعشه جات مصرف کرده . اونموقع من فکر میکردم که اگر تو هیچی استعداد نداشته باشه تو کشیدن و مصرف مخدرهای سبک و سنگین استعداد داره.
بعداز یکی دوسالی با دختری دوست شد که هروئینی بود . دختری که سنش هم ازش بیشتر بود و بخاطر اعتیادش دست به هر کاری میزد حتی تن فروشی. میگفت اندی دختر خوش قلبیه و تقصیر خودش نبوده معتاد شده و میخواد بهش کمک کنه که اعتیادش رو کنار بذاره . ولی چند ماه نشد که متوجه شدم خودش گرفتاره . اندی با اسباب و اثاثش اومده بود به اتاق کوچکی که توی هایم پناهندگی داشت . اونجا هم شده بود پاتوق یه سری عملی . دیگه نمیشد طرف کیانوش رفت و باهاش گپ زد . قیافه اش در عرض چند ماه خیلی تغییر کرد . موهای سرش کم شد ...دندونهاش زرد و جلو اومده ...لاغر و استخونی ...دیگه وقتی میرقصید شبیه یک عروسک خیمه شب بازی خراب بود . هر وقت هم من رو میدید پول میخواست . اکثرا میگفت میخواد غذا بخره چون گرسنه ست یا اینکه میخواد سیگار بخره یا قرض این و اون رو بده . وقتی روزها از سرکار برای گذروندن وقت ناهار به خونه میرفتم یا به مرکز شهر, میدیدمش که با یک سری عملی یه گوشه ایی نشسته یا افتاده ... با وضع و حال خراب ...گاه با سر شکسته ...گاه با لباسهای کثیف و شیشه آبجو در دست . وقتی منو میدید بزور چشماشو باز نگه میداشت . کیانوش شده بود یه عملی درست و حسابی گاه میدیدمش که با دوست دخترش منتظر مشتری هستن . ولی میگفت خودش رو نمیفروشه . من شک داشتم چون خیلی بی پول بود . مدام پلیس دستگیرشون میکرد به هزار و یک دلیل . دزدی ...دعوا ... چاقو کشی .
دیگه حضور کیانوش برای ما همراه بود با دردسر و داد و بیداد و نا آرومی . هروقت میدیدمش شدیدا نعشه بود و وقتی مینشست پیشم مدام چرت میزد . جلوم بارها تزریق کرد و بعد می گفت که معتاد نیست . خانواده کیانوش در ایران بیخبر از همه این ها فکر میکردن پسرشون در حال درس خوندن و کاره .
یک شب تو یه دعوا چاقو خورد به رگ مچ دستش و خونین و مالین بردنش بیمارستان . تو بیمارستان براش خبر آوردن که دوست دخترت اندی با یکی دوتا پسر تو اتاقت خلوت کردن . بعد از شنیدن این خبر , درحالیکه قبلش چون هروئین نداشت , چند تا قرص خورده بوده و حسابی گیج ومنگ بود, خودش رو به خونه رسوند و از پشت در متوجه شد که اندی با اون چند نفر مشغوله و تنها نیست . بغل در اتاقش یک انباری کوچک بود با کلی چوب و آشغال .بعداز اینکه چند باری در زد و کسی باز نکرد , بدون هیچ فکری چوبها رو برداشت و آتیش زد, به هوای اینکه در چوبی اتاقش میسوزه و میتونه بره تو و حساب همه شون رو برسه . ولی غافل از اینکه خونه قدیمیه و همش از چوب . در عرض چند دقیقه خونه آتیش گرفت . بچه های دیگه که بغیر از چند تکه لباس و خرت و پرت چیز دیگری نداشتن, توی سرمای زمستون , جونشون رو نجات دادن و از خونه زدن بیرون . جلوشون اون خونه بزرگ با تمام دار و ندارشون سوخت و بغیر از یه خرابه ازش چیزی باقی نموند . اندی و پسرها رو آتش نشانی با جرثقیل از طبقه بالا نجات داد و کیانوش روهم پلیس دستگیر کرد.
کیانوش اونزمان یعنی حدود پانزده سال پیش به دولت آلمان حدود سیصد هزار مارک خسارت وارد کرد . چند نفری رو بی خانمان کرد و در آخر به جرم قتل عمد به پنج سال زندان محکوم شد .
توی زندان هیچکس حاضر نبود به ملاقاتش بره . بچه ها همه ازش خاطره بد داشتن ...به همه قرض دار بود . برای همه توی اون چند سال شده بود یک دردسر. اولین کسی رو که باهاش تماس گرفت من بودم . به ملاقاتش رفتم, براش هر چی خواست خریدم و بردم . دلم براش میسوخت تو دیار غربت کسی رو نداشت . تو زندان اعتیادش رو بالاجبار ترک کرد و مشغول دیدن یک دوره آموزشگاهی شد . بعد از چهار سال از زندان که بیرون اومد دیگه اون کیانوش قدیم نبود . تمام اون آرزوها و اهدافی که روزی باهاشون ازایران اومده بود بیرون, تبدیل به خواب و خیال شده بود . دیگه یک خلافکار با سابقه بود .
ولی الان بعداز چندین سال خوشبختانه زندگی ساخته . زن گرفته و دو تا دختر داره . خونه خریده و سرکار میره و شده پدر و سرپرست خانواده .
ولی هنوز که هنوز آثار اعتیاد تو چهره اشه . دستی که تو جریان دعوا بهش آسیب رسیده بود, دیگه حالت عادی نداره. هنوز که هنوزه هر وقت میبینمش نعشه ست ولی نه دیگه با هروئین بلکه با حشیش و گراس و اینجور چیزا .
مادر و پدرش داستان زندگی پر پیچ و خمش رو در اینجا هیچوقت نفهمیدن .
ولی من و دوستان دیگرم این داستان رو هیچوقت فراموش نمیکنیم
.

|